آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

به اینترنت، به نی نی وبلاگ به زندگی سلامی دوباره!

دیشب در ساعت 11:45 دقیقه وصل شد بعد ازکلی جنگ اعصاب و عربده کشی با شرکت مربوطه از شرح ما وقع میشه فیلم ترسناک ساخت و واقعا به این نتیجه رسیدم در کشور بسیار بسیار ترسناکی داریم زندگی میکنیم با مردمی بی اخلاق ، فریبکار و بی مسئولیت و دروغگو  و مکانی کاملا نا امن برای خودمان و فرزندان دلبندمان و اون فکر لعنتی نیاز به رفتن و در جامعه بهتری زندگی دخترکم رو رقم زدن هر روز با برخورد و زندگی با مردمی که در کشور خودم بهم حس غریبه بودن رو میدن قوی و قویتر میشه حالا هم  مثل خیلی وقتها و خیلی آدم ها میدونم زیر ساختها زیر صفرند و اگر اتفاق بدی روزی بیفته اونها که زنده بمونند احتمالا به حال اونها که در جا از دست رفته باشند غبطه...
26 خرداد 1393

ای برباعث و بانیش...

از یه کامپیوتر دیگه و از یه جای غیر از خونه فقط اومدم بگم ما خوبیم شرمنده ایم از بعد از طوفان هنوز سرویس اینترنتمون ترکمونش درست نشده خدا به داد برسه برای زلزله و بلایای طبیعی دیگه مدیریت شهری توووووپز! ببخشید به خدا اصلا نمیشه با این اینترنت کاری کرد خیلی دلمون پر میکشه برای دوستامون اسمش مجازیه ولی برای ما از هر حقیقتی حقیقی تر هستید انشالله زودی درست بشه بیاییم درست درمون حرف بزنیم با هم صفحه هاتون رو باز میکنم دو هزار دقیقه طول میکشه آخر سر هم نصفه نیمه باز میکنه ولی از همین تریبون اعلام میکنم خودتون و بچه های گلتون مثل خواهر هام و بچه های خواهرهام برام مهم و عزیزید و از خوندنتون سیر نمیشم شادو سلامت باشی...
18 خرداد 1393

بیست و یک ماهت شد؟! مبارکه عسلم خانومم

.: آدرینا تا این لحظه ، 1 سال و 9 ماه و 1 روز سن دارد جالب و عجیبه ولی واقعیت داره شمع 21 رو فوت کرد اونم نه یه بار که چندین و چند بار کلا تو مراسم تولد حرفه ای شده حسابی شمع ها رو با یه پوف فوت میکنه و هنوز دودشون ننشسته میگه بازم بازم! امروز به معنای واقعی کلمه با سر رفت تو کیکش به شکلات کاکائویی شدیدا علاقه مند شده (خدا به باعث و بانیش انصاف بده) و کیک امروزش رو در یک اقدام انتحاری از قنادی تو برج مینیاتور تو فرشته گرفتیم که اصلا همه چیش کاکائویی بود. خودشم گروووووووووون. اصلا روم نمیشه قیمتش رو بگم چون واقعا برای یک کیک فسقل خیلی خیلی زیاد بود ولی تصمیم گرفته بودیم اون قنادی رو هم امتحان کنیم . در ضمن چو...
10 خرداد 1393

یه مامان بی اعصاب!

اینروزها من یک فقره مامان بی اعصابم دلیلش رو هم میدونم و هم نه درمانش رو اصلا نمیدونم ! چون راههای درمانی که روی من میدونم جواب میده نیاز به آرامش و تمرکز و کمی تنهایی داره که خوب  در حال حاضر عملا این موارد غیر ممکنه.  دارم هی واکاوی و تست میکنم که زودتر خوب بشم و راههای بی نیاز از تنهایی و آرامش رو پیدا کنم و اجرا کنم ولی مطمئن نیستم به این زودی این روشها جواب بده. در این راستا امروز اول زدم به کار درمانی یعنی اینکه به سگ درونم که خیلی فعال شده این روزها گفتم جانم شما یه کم ساکت و اجازه دادم کلفت (Kolfat not koloft!)  درونم از عصر بیفته رو دور بشور بساب به بابای آدرینا هم گفتم ببین این بچه رو نگ...
6 خرداد 1393

سه تایی بیشینیم!

آخه من چقدر بکوبونم تو تخت سینه ام برای تو عسلم؟! داری بازی میکنی و سخت غرق بازیت هستی من و بابا هم یه نفسی میکشیم و با رعایت ضوابط با فاصله نیم مترمیشینیم کنار هم اصلا معلوم نمیشه چطوری سنسور هات کار می کنند (البته ماشالله هر روز درجه حساسیت سنسور ها رو داری میبری بالاتر ها شیطون! ) که بلافاصله سرت رو میاری بالا و بلند میشی و ... الهی دورت بگردم دوان دوان و با لبخند پر از ذوق و شوق میگی: " سه تایی بیشینیم" ! الهی فــــــــــــــــــــــــدات بشم من آخه خوشمزه! بعدشم میایی و بین ما میشینی و دستامون رو میگیری و یه نگاه به من یه نگاه به بابا و با لحن و خنده های مخصوص خودت میگی: "سه تایی نیشیستیم"! ای جونم ، ای نفسم...
5 خرداد 1393

لحظه ناب

الان دو ساعتی میشه که خوابی بعد از کلی کلنجار وتوپ و تشر بالاخره خوابیدی فردا باید 9 صبح بیدار باشی ولی همکاری نکردی که زودتر بخوابی و من ناراحت و عصبیم بابا مشغول کار با کامپیوترش تو سالنه و من در اتاق مطالعه دارم وبلاگت رو میبینم با بابا تو وایبر متحد القول داریم میگیم که تو فرشته نازی هستی که خیلی بیش از این باید قدرت رو بدونیم هر دو از حس شرمندگی در برابرت میگیم هر دو میگیم که متوجهیم چه حق بزرگی بر گردنمون داری هر دو فکر میکنیم حتی اگر برات خودمون رو بکشیم کمه هر دو بغض داریم سرم پایینه ، دستم رو صورتمه و راستش دارم برات گریه میکنم غم و شرمندگی و دلتنگی و حس مدیون بودن و همه اینا داره قلبم رو آب میکنه و ...
4 خرداد 1393

آب بخور!

سر میز غذا یه دفعه سرفه شدیدی میاد سراغم دارم سعی میکنم یه جوری خودم رو کنترل کنم ولی یه دفعه اوضاع بدتر میشه چون از خنده میخوام بترکم! آخه خانباجی خانوم خونه مون که البته همیشه بالای میز غذا جاشونه با لحنی مدبرانه و استوار راهکار ارائه  میفرمایند که: "آب بخور"! ای قربونت برم انقدر بزرگ شدی که تو بحرانها راهکار ارائه میکنی ! خودشم چی؟ راهکار درست و کار آمد! بدیهیست که این عبارت نیز از آنروز به لیست فرمایشاتشون اضافه شده و کافیست کسی تو خونه یه ذره حتی گلوش رو صاف کنه تا ایشان بگن... آب بخور!
4 خرداد 1393