یک دختر تب دار و یک مادر غصه دار- اولین مریضی دخترکم
باباش سرما خورد
من خوردم
و حالا
او...
یعنی حالا که نه
از یکشنبه هفته پیش شروع شده علائم
یه شب تا صبح نشستم بالا سرش
تب داشت ولی نگذاشتم به یک درجه هم برسه
دکترشم بردیم فرداش و گفت خوشبختانه عفونی نشده
کمی بهتر شد ولی از امروز صبح داره میسوزه
یعنی حدود ظهر که میخواستم بخوابونمش حس کردم داغه. درجه گذاشتم و دیدم بله
لباساش رو تو همون خوابش در آوردم و تبش رو آوردم پایین
ولی از بعد از ظهر یهویی تبش رفت بالای 38
دکتر خودش تهران نیست
رفتیم یه دکتر نزدیک خونه
چون فکر کردم هر بیمارستانی - من جمله بیمارستان عرفان که طبق گفته دکترش در نبودش میتونیم بریم - اول بر میدارن کلی آزمایش بیخودی میکنن و آخرشم هیچی
گفتم بریم پیش این دکتر که هم نزدیکه هم قدیمیه و احتمالش کمه بی خودی بخواد مریض رو معطل آزمایش و اینجور چیزا کنه
یه پتو نازک انداختم روش تا پارکینگمون و بعد از نشستن تو ماشین اونم گذاشتم کنار که گرمتر نشه تن وبدن بچه
یعنی بچه ام رو به یه پیراهن نازک برده بودم بدون جوراب و هیچی
رسیدیم و اونجا هم ماشالله آدرینا حسابی گشت و گذار کرد و با همه نی نی ها و مامان باباها خوش و بش کرد
خدا رو شکر یه جفت کفش تو ساکش داشتیم و الا با اصراری که این خانوم خانوما حتی در اون تب و بی حالی مطلق به گشت و گذار و راه رفتن در اتاق انتظار داشت پای برهنه و بی جوراب راه میرفت.
دکتر معایه کرد و بازم گفت که خوشبختانه عفونی نیست ولی تبش رو بپاییم
و به من گفت بچه خیلی باهوشی داری خانوم (؟!!!)
و اصلا برای غذا خوردن نخوردن نه خودت رو اذیت کن نه این بچه رو
خیلی هم بچه خوبیه!
خلاصه اومدیم خونه ولی چشمتون رو بد نبینه که اولین تب 39 درجه ناگهان رویت و تجربه شد
داشتم سکته میکردم ولی خودم رو کنترل کردم
و با مشورت و راهنمایی دوستان شیاف گذاشتم براش ولی مگه این تب لعنتی پایین می آمد؟
خلاصه تا الان با پاشویه و دارو کنترل درجه تب هنوز بالا سرشم و تبش نرمال نمیشه که نمیشه
و من میترسم خوابم ببره و درجه تبش بره بالاتر و خطرساز بشه
از خدا مثل همیشه میخوام که هیچ بچه ای هیچ جای دنیا هیچ وقت مریض نباشه
پی نوشت: از نکات جالب مطب این آقای دکتر عزیز اینه که دقیقا دیوار به دیوار کاخ سعد آباد هستند و فضای داخلش یه حسی به آدم میده
باران نوشت: تا اینجا هیچ طرفی از پاییز و بارانهای سخاوتمندش نبستیم انقدر که گرفتاریم
تعجب نوشت: آدرینا در اون حال زار و نزار شونصد کیلومتر تو مطب دکتر متر کرد همه جا رو و از خجالت ریز و درشت فی المجلس در آمد! مادر جان اون ارتباط برقرار کردن و اجتماعی بودنت بخوره تو فرق سرم! بشین یه دقیقه مادر!
در پایان مدیونم بشید فکر کنید قربون دل خوش که تو این وضع اومدی داری مینویسی، چشمام از خستگی بسته میشن ولی باید تا 4:15 صبر کنم برای نوبت بعدی داروش. فکر کردم بیام بنویسم این اولین میمون و مبارک رو!
دعامون کنید لطفا.