آدرینا اگر فقط 10 ثانیه زودتر از مامان بیدار بشه چه اتفاقاتی میتونه بیفته؟
این روزها و شبها که من قطره در یک دستم و تب سنج در دست دیگرم است و به خصوص شبها که مثل روح سرگردان بین این اتاق و آن اتاق و دستشویی در رفت و آمدم برای کنترل زیر سر این یکی و دادن دارو به اون یکی و قرقره آب نمک برای خودم و ... عملا خوابم شده بین ساعت 4 و 4:30 صبح تا مثلا بگو 6 و بعد از آن بریده بریده تا 8 و 9. یعنی نفس تنگی حاصل ازآسیب دیدن ریه هام و گرفته بودن بینیم اصلا نمیگذاشت که خوابم ببره. خلاصه که کلی این مریضی های لعنتی شوخ شوخکی ما رو از زار و زندگی انداخت و از زنده بودنمان جدی جدی سیرمان کرد.
از طرفی این شبهای مریضی انقدر برای بالا رفتن تب آدرینا در هول و ولا بودم که کنار خودم روی زمین خیلی سنتی و جانانه رختخواب پهن میکنیم و میخوابیم . البته خواب که چه خوابی. اون اگر بخوابه من تا صبح هزار بار بهش سر میزنم و وضعش رو کنترل میکنم.
حالا فکر کن یکی از این صبح های دل انگیز که من شاید 5 یا شش بالاخره بیهوش شدم و خوابیدم، انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی شازده خانوم در کنار بنده از خواب ناز پا شدن و چشمتون روز بد نبینه که ایشون لطف کردند و در ابتدا کل لیوان آبی که من برای تازه کردن گلوم دم دستم گذاشته بودم رو خالی کردن رو سر و صورتم! (مدیونم بشی بهم بخندی ها!) یعنی فکر کن من انقدر خسته بودم فکر میکردم مثلا به ربعه ساعته خوابیدم و یهو سیل روانه بشه رو سر و هیکلت! با کلی هول و ولا پا شدم و دیدم لیوان خالی به دست بالا سرم وایساده و تا چشمم رو باز دیده میگه "داااااااااااا" (یعنی دالی!)
آره مامان جان اصلا دالی بازی این موقع صبح با این خستگی و مریضی و مریض داری و به صرف آب خنک خیلی مزه میده!
در همین اثنا متوجه شدم که این تنها من نیستم که غسل تعمید داده شدم بلکه موبایل بدبخت مثلا هوشمندم هم غرق آبه... فکر کنم بدبخت از همون روز هر چی هوش و موش داشت از سرش پرید!
یه وضع خنده داری بود. می اومدم موبایل رو خشک کنم خودم به خودم میگفتم : وا، مردم چی میگن؟ میگن زنه قبل اینکه خودش رو خشک کنه انقدر مال پرست بود موبایلش رو داشت خشک میکرد.
خلاصه در همین اثنا و در حال مدیریت بحران بودیم که با دیدن این منظره متوجه شدیم که بابا بحران خیلی وضعش وخیمتر و عمیقتر از این حرفاست!
بلی بلی! درست حدس زدید!
حضرت ایشان درب قوطی شیر خشک رو باز کرده و در تمام نقاط منزل به خصوص سالن و اتاق خودشان اقدام به پاشیدن بذر شیر خشک نموده بودند و به این بذر ها تا جای امکان از بطری آب مخصوص تهیه شیر خشک آب داده بودند تا انشالله درخت شیر خشک در بیاد در جای جای خونه مون!
البته وقتی هم که آب کم آورده بودند با دستهای زحمت کش و پر توانشان تا جایی که توانسته بودند پودر ها رو به خورد موکت و فرش داده بودند.
من چه جوری بودم؟ کاملا مضحک و خنده دار! یه دقیقه جارو برقی میزدم
بعد میگفتم وا الان جارو میسوزه که، اینهمه همه جا خیسه
بعد جارو شارژی آب خاک آوردم
بعد گفتم وا خوب این که الان توش میشه خمیر و بعدشم آجر!
بعد یادم می افتاد موبایلم رو خوب خشک نکردم!
بعد میدیدم آدرینا داره با یه دست پودر ها رو بیشتر میده به خورد فرش و با دست دیگه مایه خمیر اون طرف دستش رو از زمین بر میداره و میخوره
بعد سرفه ام میگرفت میدویدم دستشویی
بعد آدرینا می اومد پشت در دستشویی میکوبید به در و گریه میکرد
بعد تا در رو باز میکردم گریه اش بند می اومد و میخواست همون طوری بدون دمپایی بدوه بره تو دستشویی
بعد من میخواستم بزنم تو سرم بلکه بیدار شم و این کابوس تموم شه!
البته اگر درست یادم باشه زدم تو سرم ولی نه تنها بیدار نشدم بلکه سردردم شدید تر شد و بیشتر فهمیدم که این کابوس حقیقتا واقعی و در جریانه! جدا هنوز مغزم بیدار نبود و درک صحیحی از موقعیت نداشت. یعنی از خستگی به معنای واقعی کلمه مغزم درست فرمان نمیداد.
بعد که دیدم آقا اوضاعمون که خیلی ضایعست که این طوری
خیلی شیک و مجلسی دست دخترم رو گرفتم
مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده
رفتیم آشپزخونه صبحونه بخوریم!
البته" بخوریم "فعل درستی نیست، من بخورم آدرینا نگاه کنه و هر چی دم دستشه اینور اونور پرتاب کنه!
بقیه اش رو بگم؟ بقیه اش چه اهمیتی داره؟ اصلا قبلیها چه اهمیتی داشت؟ همه اینها روزها و ساعات معمولی یه مادر خیلی معمولی تر تره! و فقط یه مادر میدونه که چه چیزهایی رو باید تحمل کنه و تاب بیاره تا یه نی نی کوچولو یه آدم بزرگ بشه...