آدرینا و اولین برف زمستان 92
دیروز آقای همسر عزیز سفارشهای سبزی که داده بودیم رو تحویل گرفته بود و آورد خونه و تا پاسی از شب مشغول سرخ کن، تفت بده، بسته بندی کن بودیم. تازه نمیدونم چرا خدا زد پس سرم و با خمیر یوفکایی که داشتم تازه دو مدل هم یوفکا آماده کردم و آی چرب و چیل خوردیم که داشتیم سکته میکردیم! خلاصه نصفه شب بود که بالاخره خلاص شدم و بعد که اجاق گاز خاموش شد احساس کردم هی ددم وای! چه خونه سرده، دور افتادم همه رادیاتورها رو باز کردن تا اینکه چشمم خورد به کوچه و دیدم بـــــــــــــــه!
برف میبارد، برف! (این شعر رو آخ که خیلی دوست میدارما، اصلا به دلم چنگ میزنه این شعر)
هیچی دیگه بازم دور افتادم روی آدرینا و باباش پتو درست درمون انداختن و کنترل درجه حرارت اتاقها. صبح ساعت هفت که همسر میرفت دیگه قشنگ برف نشسته بود و اگر شهرداری برق روبی نکرده بود کوچه رو عمرا کسی میتونست ماشین در بیاره از پارکینگش.
ساعت حدود یازده آدرینا بیدار شد و بلافاصله حتی قبل از تعویض و دست صورت شستن! در حالیکه شیشه آبش دستش بود دوربین به دست اومدیم پشت پنجره . بچه ام اول هی نگاه کرد بازم نگاه کرد بازم نگاه کرد و چون نمیتونست درک کنه چه خبره شروع کرد از اون صداهای "اه" کشیده متعجبانه از خودش در آوردن. بعد که توضیح دادم این چیه و چه خبره و اسمش چیه میگفت"بف" ! بعد یهویی جلوی هره پنجره آب دید (یه کم برفهایی که از هره بالایی ریخته بودن آب شده بودن) شروع کرد آبه آبه گفتن و بعد یهویی زد به صحرای کربلا و فکر کرد بارونه و "بارو" میگفت که باز براش توضیح دادم ننه جان این برفه با بارون فرق میکنه! (آخه چند روز پیشا هم جلسه آموزش وات ایز بارون داشتیم!)
بعدش مثل این آدم بزرگا که یه نوشیدنی داغ میگیرن دستشون و در سکوت از پشت پنجره برف رو تماشا میکنن یه دو دقیقه ای ساکت وایساد و آبش رو میخورد و نگاه میکرد عزیزم
دیگه تا خود الان که ناهارش رو دادم و بیهوش شده هر چند دقیقه یه بار بچه ام میره با یه ژست فیلسوفانه پشت پنجره وایمیسه و به برف نگاه میکنه!
البته سال پیش هم بسی برف دیده ولی خوب نی نی کوشولوی خوابالویی بیش نبود اونموقع ها
حتی تو برف یه عالمه عکس خوشگل ژورنالی داره از سال پیش
ولی طبیعتا امسال بزرگتر شده و قوه ادراکش اصلا قابل مقایسه با سال پیش نیست طبعا.
خالا ببینم چی میشه
شاید شاید شاید قول نمیدما! ولی شاید فردا اون لباس خفن هاش رو تنش کردم و بردم انداختمش تو برفا برای خودش کیف کنه و یخ برنه!
پی نوشت: برف رو خیلی خیلی دوست دارم . اصلا یه جوری من رو هایپر میکنه! ولی تا حالا نشده که همزمان با لذت بردن از دیدن مناظر برفی یه غمی ته دلم نشینه برای اونایی که برف براشون شادی نمیاره، بدبختی مضاعف میاره و جان پناهی ندارن که توش بخزند و یخ نکنند. تصورشم وحشتناکه...