بازم گردش پاییزی این بار با دوستان
شنبه هفته پیش یعنی 9 آذر که مصادف با پانزدهمین ماهگرد تولد آدرینا بود ، بعد از چند روز تعطیلات عید آلودگی هوا! دیدم هوا ابریه اما به نظر میومد پاکه. چند روزی هم بود که با دوست عزیزمون در صدد ملاقات و به جون هم انداختن این جوجه ها رو داشتیم. من هم یی هو خدا زد پس سرم که چه روز بهتر از امروز؟
سوال از خودم: آدم هشت و نیم صبح روزی که میدونه روز آف دوستشه بهش اس ام اس میده؟!
جواب: جوابی ندارم!
خلاصه تا ده منتظر شدم و منم دیگه خوابم برد!
فکر کنم حدود ده و ربع برام مونا جون اس ام اس داده بودن و اعلام آمادگی کرده بودند.
من حدود یازده اس ام اس رو دیدم و بعد از اون بعد کلی هماهنگی و مشورت که بریم خانه بازی پالیم یا بریم کاخ سعد آباد ، چی ببریم برای بچه ها، اصلا چه جوری ببریمشون؟! بدون باباها و ماشین؟ کالسکه ببریم نبریم...خلاصه بعد از همه این تبادل نظرها قرار شد بچه هامون رو بزنیم زیر بغلمون و با آژانس بریم کاخ سعد آباد تا جوجه ها بتونن از هوای کمیاب پاک اونروز استفاده کنند و نفسی بکشند
خلاصه ساعت حدود یک رسیدیم سر قرار و رفتیم کاخ
یه قسمت که عمو نظافتچی داشت به شدت و حدت برگ جارو میکرد بچه ها رو نشوندیم. نه فقط برای اینکه خاک بخورن و عطسه کنند بلکه چون منظره بسی پاییزی و دلفریب بود با اونهمه برگ تلنبار شده رو هم.
خلاصه آدرینا و آدرین با هم آشنا شدند و گاهی از خجالت هم در اومدن و گاهی این اون رو هول میداد و گاهی اون این رو!
ما مامانها هم با سر دادن شعار فریاد گونه نی نی نازه سعی میکردیم که صلح و آشتی بینشون برقرار باشه
آدرین از اول رفت بغل مامانش ولی آدرینا اجازه نمیداد دستشم بگیرم
یعنی همون داستان بدو بدو تو سربالایی سر پایینی و احتمال زمین خوردن و... زمین خوردن ولی کماکان غد بازی!
آدرین جون بی نهایت با نمکه، خیلی هم ناز داره برای مامانش انقدر که فکر میکنی دخمل مامانشه انقدر ناز میکنه برای مامان عاشق و مهربونش
البته هیبت خیلی مردونه ای داره ها! اصلا انگار مرد کوچولوهه! قیافه اش به نی نی نمیخوره انقدر که قیافه اش مردونه ست ولی امان از ناز و عشوه ای برای مامانش میاد عزیزم
خلاصه بچه ها خیلی انرژیشون خوب تخلیه شد و خسته و زار شدند
یه کم هم غذا خوردند که مونا جون با سلیقه تموم زحمت آوردنش رو کشیده بود
بعد کلی بازی و شادی و ورجه وورجه دیدیم دیگه اینا یعنی هلاکند از خستگی در نتیجه گفتیم دیگه بریم
فکر کنم یه ساعت نیم در حال جست و خیز بودند
من که تا آدرینا رو بغل زدم و سرش رو گذاشتم رو شونه ام بیهوش شد
البته معمولا دو سه ساعت بعد صبحانه میخوابه که اون سانس خوابش رو نکرده بود و اینهمه هم بدو بدو دیگه خیلی خسته بود
آقای همسر به موقع برای بردن ما رسیدند و برای مونا جون اینها هم آزانس گرفتیم
میدونید که ما چقدر سوء استفاده چی هستیم و هر وقت بریم بیرون باید به چند تا کار بیرون هم برسیم؟! در همین راستا در حالیکه آدرینا خواب بود رفتیم دنبال چند تا کار و از اونور هم رفتیم غذا خریدیم برای ناهار و یه کیک هم برای تولد شب خریدیم و درست وقتی بابای آدرینا نشست تو ماشین زیبای خفته ما با لبخندی بسیار ملیح چشمان نازش رو باز کرد و از اونجا که باباش رو ندیده بود تا چشمش به باباش افتاد با لبخند گفت" مهدی"!!!!!
ما اول
بعد
شدیم!! بابا بچه هم بچه های قدیم! ما دو بار آقای همسر رو به اسم کوچیک جلوی این خانوم خانوما صدا کردیم بی جنبه صاف نه میذاره نه برمیداره به باباش میگه مهدی!
خلاصه آدرینا رو مود خوبی بود و مشغول عملیات خود خنده اندازون. اومدیم خونه و ناهار رو زدیم بر بدن و حالا ما خسته و هلاکیم این خانوم نمیخوابه که
خلاصه درد سرتون ندم که نخوابید تا خود بوق شب
سر جشن تولدش سه نفره اش هم که کلی آتیش سوزوند
خاله اش برای مویایل موزیکال خریده که آهنگش خیلی تنده
بعد از مراسم کیک برون و جشن لباساش رو در آورده بود نصفه نیمه
فقط شرت و کفش تنش بود
انقدر با اون آهنگ موبایل رقصید و چرخید و شیطونی کرد که نگو نپرس
نشون به اون نشون که ساعت یازده به زور خوابید
ولی تا فردا ساعت 12 ظهر تقریبا خواب بود!
البته بیدار شد ها اون وسط چند بار
ولی بازم بعد شیر و بوس و اینا خوابید
خلاصه خوب روزی بود
دست دوست گلمون و نی نیش درد نکنه که به همت و همراهیشون یه گردش پاییزی خوب برای جوجه هامون رقم خورد.