آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

سالروز درک بودنت

1392/11/2 4:26
نویسنده : الهه
333 بازدید
اشتراک گذاری

حرف اول: بگذار چیزی را اعتراف کنم. من هیچ وقت - حتی همین الان و حالا - راجع به مسئله بچه دار شدن یا نشدن با خودم کنار نیامدم و به توافق نرسیدم. یعنی از هر زاویه ای که نگاه میکردم به نفع خود بچه بود که نیاید به این دنیا و مسئولیت انسان بودن را به گردنش نگذارم به واسطه علاقه خودم به چیزی به نام بچه داشتن و مادری کردن و این قبیل عبارات. فرزند آوردن برایم همیشه یک مسئله خیلی حساس و پر مسئولیت بود و هست. بار گران انسان بودن شانه های خودم رو خرد کرده و میکند پس چرا انسان دیگری به وسیله من بیاید تا در این بار سنگین و سهمگین شریک شود؟ البته همیشه هر کاری- حتی اشتباه ترین ها از نظر منطقی - اگر به آدمها حس خوبی بدهد من انجامش را توصیه میکنم ولی واقعیت این است که برای من مقوله فرزند آوری بعد مسئولیتش بسیار بسیار پر رنگتر از بعد عاطفی و احساسیش بوده .به قول سارتر که میگوید: " انقدر عاشق خودم نیستم که..." بچه ها را دوست داشتم و دارم ولی این بچه لزوما لازم نبود و نیست تا به اصطلاح - البته به نظر من خنده دار - از گوش و پوست خودم باشد تا دوستش داشته باشم. همه بچه ها به معنای واقعی کلمه نازنین و طفلکی و دوست داشتنی هستند ولی  پذیرش اینکه من باعث به وجود آمدن و از نیست هست شدن یکی از این نازنینان باشم... برایم مبحثی بسیار تامل برانگیز بود.

با آقای همسر هم بارها حرف زدم. اوائل به نظرم میرسید خیلی دوست دارد که بچه داشته باشد. هر چه نباشد او از سالها قبل حتی زمانی که خودش تازه دوران کودکی را سپری کرده بود از بچه ها مراقبت میکرد و نسبت به آنها احساس مسئولیت داشت و به قول بچه های مدرسه اش بابای یه عالمه بچه بود ولی بعد از چند باری که با هم حرف زدیم احساس کردم آقای همسر هم بعد منطقی قضیه برایش پر رنگتر از هر بعد دیگری شده و در جمع میتوان گفت این بحث هیچ وقت بین ما به نتیجه روشن و مشخصی نرسید و مشغله های روزمره و برنامه های کاری سنگین هر دوی ما و همچین دغدغه های فلسفی من مانع از این میشد که بتوانیم بحث را به یک نتیجه ای برسانیم. ته دلم میترسیدم و هنوز هم میترسم که اگر روزی فرزندم از من بپرسد چرا من را به دنیا آوردی منی که خودم هنوز در این سن کلی سوال فلسفی بی جواب دارم چه به او خواهم گفت؟ شاید برای بعضی ها بی معنی باشد ولی این ترس پشت من را میلرزاند.

حرف دوم: سال 90 برای خانواده ما سال خیلی بدی بود. نمیخواهم اتفاقاتی که افتاد را لیست کنم یا بر مصائب گذشته بگریم ولی واقعیت این است که انقدر آن سال به طور وقفه ناپذیر درگیر ماجراهای عذاب آور و بیماری و بیمارستان و تصادف ومرگ و میر بودیم که هیچ درکی از زمان نداشتیم و به عنوان مثال زمانی که من بین سی سی یو برای مادرم  و آی سی یو برای برادر جوانم که همیشه برایم  مثل پسرم بوده می دویدم حتی متوجه تاخیر در عادت ماهانه نشده بودم...

 

حرف سوم:  بعد ازظهر جمعه 30 دیماه 90 است.مامان و برادرم یک هفته ای هست که از بیمارستان مرخص شده اند. تصمیم گرفتیم تقسیم کار کنیم و قرار بر این شد که ما از برادرم در  منزل خودمان پرستاری کنیم و مادر در خانه خودش و با خواهر و برادر دیگرم باشد. از دیروز یادم افتاده که انگار تاخیر دارم. با اینکه همیشه پرید منظمی داشته ام این تاخیر را به پای استرسهای کشنده این ماهها و به خصوص هفته های اخیر میگذاریم. گذاشتن بی بی چک انقدر برایم کار خنده دار و مسخره ایست که اشک از چشمانم از خنده جاری میشود. محض خنده بی بی چک میگذارم و ... آنجا روی آن صفحه کوچک یک خط دوم به من دهن کجی میکند. خیلی ریلکس و خونسرد و مطمئن می گویم خراب است. همسر میگوید یکی دیگر. میگویم هه هه! انگار جدی گرفتی؟ میگوید نه  منم مطمئنم ولی  طبق اصول دومی اگر با اولی فرق داشته باشد نتیجه میتواند مورد شک باشد. دومی  را با کلی مسخره بازی تست می کنم و باز هم...

خوب حالم شروع می کند به بد شدن. سرم گیج میرود. طپش قلب میگیرم . سرم داغ میشود و بدنم یخ. یعنی چی؟ یعنی ممکن است؟ و یه نـــــــــــــــــــــــــه بلند تو دلی فریاد میزنم. در جا میترسم. خیلی خیلی زیاد . در حد کشنده. انقدر که در جا ممکن است سکته کنم و بمیرم. به خودم میگویم نیست قطعا نیست ولی اگر باشد؟؟ میندازمش؟ نه ، هیچ وقت به چنین چیزی برای هیچ کسی تایید نداده ام. نگهش میدارم؟ نــــــــــــــــه. پس چه غلطی میکنم؟ ها ؟ چه غلطی؟ خدایا الان؟ بعد اینهمه استرس ؟ در این بلاتکلیفی؟ با آنهمه احتیاط و مراقبت چطور ممکن است؟ غیر ممکن است، اگر ممکن شد چی؟ چه خاکی به سرم میریزم؟ من هنوز حتی نمیدانم میخواهم فرزندی داشته باشم یا نه، آنوقت در این شرایط کوفتی؟ بعد از اینهمه استرس و دوندگی این  روزها؟ یعنی من باردار بوده ام و آنهمه در بیمارستانها سگ دو زدم و خون دل خوردم و در کنار انواع و اقسام اشعه و دستگاه بودم؟ خدایا اگر هم بچه ای باشد و بخواهم که بماند که عمرا سالم باشد با آنهمه استرس و دوندگی و بی غذایی و بی خوابی و بدبختی که من داشتم. ای وای. تازه با مامان چند بار رفتم برای رادیوگرافی. خدایا نه. خواهش میکنم نه. التماس میکنم نه. یعنی من باید خودم را در برابر عمل انجام شده ببینم و بدانم؟ و تازه بمیرم  و زنده شوم که آیا این جنین میتواند سالم باشد؟

بله. فقط خود خدا میداند که در آن دستشویی لعنتی در آن بعد از ظهر هراس انگیز و در آن دقایق کشدار به من چه گذشت. از دستشویی با تنی لرزان و عرق کرده و با حالی خراب بیرون آمدم. همسر حال من را دید. سکوت کرده بود. نه ابراز خوشحالی کرد و نه ناراحتی. گفت باید آزمایش بدهیم . این به تنهایی که ملاک نیست. من له له بودم. زانوانم داشت خم میشد.هنوز هم از همسر نپرسیدم ولی حدس میزنم انقدر حال من بد بود که جایی برای خوشی و خوشحالی نمیگذاشت و واقعیت این است که من خوشحال نبودم. یعنی آخرین حسم هم نمیتوانست خوشحالی باشد. حالم بد بود و با کلی تناقض در جنگ و جدل بودم.

حرف آخر: شنبه یک بهمن سال 90 همسر سر کار نمیرود و پیش برادرم میماند تا من به آزمایشگاه بروم . آزمایشگاه مرکزی تست خون میدهم و بعد از ظهر که وقت دکتر برادرم است سر راه جواب تست را خواهیم گرفت. از استرس تهوع دارم و بی حالم و حالم خیلی خراب است. ساعت 4:30 عصر جلوی در آزمایشگاه من و برادرم در ماشین نشسته ایم و همسر رفته که نتیجه را بگیرد. حتی الان از بازنویسی آن لحظات دلم آشوب میشود بس که حالم بد بود و احساس بدبختی میکردم از فلاکتی نا خواسته و ندانسته.همسر می آید و می نشیند پست فرمان. قبل از استارت زدن به من نگاهی میکند و به سختی سعی میکند عضلات صورتش  لبخندی بزرگی را که به شدت مایل به خودنمایی در صورتش هستند کنترل کنند و حالا دیگر  راهی برای هیچ انکاری نیست و این بار با قطعیت دنیا روی سر من خراب و هوار میشود... اضطراب میکشد مرا و در دلم غوغایی خونین به پاست که تنها کشته آن قطعا من هستم. ولی هنوز امیدی هست، هنوز امیدی هست؟

سه ساعت بعد در مطب دکتر زنان من نشسته ایم . آزمایش را می بیند. یک "مبارکه" بلند و کشدار تحویلم میدهد . دیگر چشمانم جایی را نمی بیند و گوشهایم صدایی را نمی شنود. تبدیل میشوم به موجودی ساکت و بهت زده و بی رمق که گاهی حتی برای ساعتها بی وقفه میتواند گریه کند.

حرفی برای دخترم: آدرینای عزیزم اگر روزی این نوشته را خواندی شاید حس خوبی نداشته باشی

من به تو حق میدهم. تو و همه انسانها شایسته بهترین ها هستید. عزیزم من اینجا دارم از مواجهه با یک بارداری نا خواسته حرف میزنم و نه اینکه تو را نمیخواهم یا نخواستم. مطمئنم روزی که بتوانی این متن را بخوانی متوجه منظورم و تفاوت این دو مفهوم میشوی.

من انقدر در این اعتقاد راسخ بودم که بیشتر  دوستان قدیمی و کسانی که با هم صمیمی هستیم وقتی مطلع شدند که باردارم بیش از هر چیزی واکنش ناباوری و تعجب داشتند. یعنی باورشان نمیشد که الهه با آن اعتقاد چندین و چند ساله و عزم جزمش باردار شده باشد و نگران بودند که واکنش من چه باشد. البته یکی از دوستان عزیزم بعد ها به شوخی ولی فکر میکنم کاملا جدی میگفت که خدا  میخواسته که الهه و مهدی فرزند داشته باشند و دیده این واقعا تنها راه و فرمول برای ممکن شدن این بارداری است و الا اگر به الهه بود هرگز دل یک دله نمیشد برای اقدام عامدانه برای بارداری. واقعیت هم این است که من در طول بارداریم هزار نشانه دیدم از اینکه خدا خواسته تو بیایی و خدا خواستش بر این مقدر شده که سالم و سلامت بمانی و به دنیا بیایی و در دنیای ما بهترین جاها را داشته باشی. من حضور این خواسته خدا را با تمام وجودم همواره در این دو سال حس کردم و تجربه کردم.

 البته فرزند عزیزم همیشه در اوج ثبات عقیده بر عدم تمایل به بچه دار شدن یک نقطه مقاومت شکن وجود داشت و آنهم این بود که حیف است مردی مانند پدر تو فرزندی نداشته باشد. این را صمیمانه و صادقانه میگویم . در این نقطه همیشه گیر می افتادم و پایم شل میشد. همیشه به نظرم میرسد پدرت برای پدری کردن آفریده شده و تا حالا هم برای خیلی ها پدری کرده و این خصلت ذاتیش است و چه حیف بود که با وجود حس پدری که نسبت به بچه های زیادی دارد فرزندی از خودش نداشته باشد و حقش بود که فرزند خودش را در آغوش بگیرد و فرزندش او را بابا صدا کند...

 و این را بدان نهایتا از روزی که توانستم با استرس پذیرش بارداری بدون برنامه به رغم تناقض با همه اعتقاداتم کنار بیایم تا الان فقط به تو اندیشیدم و هر چه کردم برای تو و شادی و سلامتی تو بوده. ولی دخترم واقعیت همین است که صادقانه با تو گفتم . من برنامه و قصدی برای بچه دار شدن نداشتم و از خبر بارداریم شوک شدم و به هم ریختم. به خصوص که تناقض من دو جانبه بود از طرفی دهن کجی به همه اعتقاداتم شده بود و از طرفی وحشت غیر قابل توصیفی داشتم که با آنهمه استرس و شرایط وحشتناکی که من داشتم جنینی در شکم من بوده؟؟ و وضعیت سلامتی این جنین چه خواهد شد؟ برای من که آدم ایده آلیستی بودم فکر اینکه فرزندم در چنین شرایطی و بدون انجام مقدمات لازم در عالی ترین  حد ممکن در بطن من بوده باشد و از سختی های روزهای من سختی کشیده باشد یا تحت تاثیر آن شرایط وضعیت مناسبی نداشته باشد دیوانه کننده بود. میتوانی اوج دست و پا زدن من را در تناقض درک کنی دلبندم؟ من برای فرزند نداشته ام همیشه همه چیز را در بهترین و ایده آلترین درجه میخواستم انقدر که این تمایل به بهترین ها به طور منطقی من را هدایت میکرد به اجتناب از بارداری چون همیشه در زندگی اتفاقاتی هستند که در کنترل ما نیستند و هیچ راهی برای بیمه کردن فرزند نداشته ام در برابر چنین اتفاقاتی وجود نداشت و حالا من- الهه- ظاهرا در بدترین شرایط روحی و عصبی و جسمیم باردار شده بودم و فکر آسیب دیدن یک موجود معصوم از شرایط من دیوانه ام میکرد.پذیرش اینکه فرزند من بدون مراقبتهای اولیه و لازم و ایده آل در وچود من شکل گرفته و تحت این شرایط رشد کرده دیوانه ام میکرد .

مطمئنا خودت هر موقع که بتوانی این متن را بخوانی میتوانی اوج احساس استیصال مادرت در آن لحظه ها را تصور کنی.

دخترم ببخش که خبر بارداری برای هر کسی در خانواده  مسرت بخش بود الا من مادرت. ببخش که مثل خیلی مادر های دیگر از خوشحالی اشک نریختم و جشن نگرفتم ولی این را بدان این به این معنا نیست که تو کمتر از دیگر فرزندان برای مادرانشان عزیز باشی. شاید هر کسی که من و تو را میشناسد باور نکند که خاطره دانستن بودنت اینگونه بوده باشد چون خودت و خودم میدانیم که چه عشقها  و دل تپیدن ها داریم با هم. من نمیتوانم و نمیخواهم دروغ ببافم  و ما وقع را عینا نقل کردم. نه احساس بد آن روزها دروغ بود و نه حس عشق خالص و ناب و بی نهایت همه اینروزها. مخاطب آن احساسات منفی تو نبودی ولی مخاطب اینهمه عشق خود خودت هستی. میفهمی که چه میگویم؟

 چه چیزی قشنگتر از اینکه تو خواست خدا برای زندگی من بودی؟ میتوانی زیبایی این خواست را تصور کنی؟

 و من مجدانه کوشیدم تا بر تلاطم ها فائق آیم و خواست خدا را به جان و دل بپذیرم، دیگر این حق تو بود که بر کف سنگین ترازو بود و دیگر من و اعتقادم و هر چه در سرم بود برایم وزن و ارزشی نداشت. عزیزم شاید نتوانی تصور کنی این یعنی چی؟ و چقدر باید برایم بودنت و مسئولیت بودنت مهم بوده باشد که پشت پا به همه بود و نبود و دار و ندار و اعتقاد و باور خودم بزنم. و تازه بعدا - فقط دو سه ماهی بعد - اتفاق خیلی ساده ای افتاد که تازه من را متوجه موهبت بودن تو کرد. برایت حتما از این اتفاق ساده هم خواهم گفت که باعث شد شاید برای اولین بار به معنای واقعی کلمه از فکر بارداری و آنچه در شرف اتفاق بود لبخند رضایت و تشکر بزنم.

 و در نهایت: شازده خانوم ما، به خانه خودت و به زندگی من و بابا مهدیت خیلی خیلی خوش آمدی. ممنون که آمدی و شازده خانوم ما شدی. مرسی که مارا برای پدر و مادر بودنت انتخاب کردی. ما مفتخریم به داشتنت و به معنای واقعی کلمه قدمت را بر چشمانمان میگذاریم همان طور که مامان ار هر فرصتی برای بوسیدن پاهای نازنینت استفاده میکند و عاشقانه آنها را بر روی چشمان و لبان خود میگذارد.

اعتراف در اعتراف: بازگویی این حرفها طی این دو سال حتی در خلوت و تنهایی خودم هم جانکاه و غیر ممکن و ثقیل بود و امشب اینها را برای تو گفتم.  وای که چه کار سختی! نمیدانم سبک شدم یا نه؟ یا اساسا این برای سبک شدن خودم بود یا نه؟ ولی میدانم که دانستن سیاه و سفید و خوب و بد را حق مسلم همه آدمها میدانم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان مریم
2 بهمن 92 7:44
کاملا تناقضی رو که درگیرش بودی میفهمم.بارداری حتی از نوع خواسته اش پر از تناقض،ترس،مسئولیت و استرسه چه برسه به اینکه ناگهانی و در این شرایط روحی باشه.مهم حس اون موقع نیست که در حد فهم کوتاه خودمان از زندگی و بود و نبوده مهم حس الانه که با هیچی قابل مقایسه نیست ..مهم ارزشیه که مارو وادار میکنه به تمام حسای بدمون اعتراف کنیم.
الهه
پاسخ
میدونی چیه؟ باید ازت تشکر کنم چون خیلی مختصر و مفید خیلی چیزها رو بهم میفهمونی. ممنونم که یادم میدی. ممنون با همه وجود
azin
2 بهمن 92 13:05
الهه
پاسخ
مرسی مامان گلی
عاطفه
2 بهمن 92 21:52
هزار آفرین. قشنگ نشست تو دلم ! خوب کردی که نوشتی . سبک شدی ، آروم شدی ، این تو نوشته ات هم معلومه . از بالا تا پایین با دقت بخون. خشم و استیصال و دو راهی در آخر میرسه به نقطه آرامش ! و با آغوش باز به پیشواز عشق رفتن. مبارک باشه این سالروز دوست داشتنی.
الهه
پاسخ
مرسی مهربان. ببخشید اگر تلخی توش هست. ممنون از اظهار لطف و همراهیت. من قربون اون دید قشنگت برم که انقدر قشنگ تحلیل میکنی
مامان مهيار
3 بهمن 92 0:49
تقدير ، تقويم انسانهاي عاديست و تغيير ،تدبير انسانهاي عالي....(زندگيتان پر از تغييرات عالي).
الهه
پاسخ
وای چه جمله پر مغزی. مرسی خیلی خوب بود.
مونا
6 بهمن 92 21:30
الهه جونم واقعاً نمی دونم چی بگم ولی اینقدر زیبا احساساتت رو بیان می کنی که با تمام وجودم تک تکش رو حس می کنم. ولی واقعاً احساس مسئولیت نسبت به این فرشته های کوچولو دغدغه همه ماست و از ته دلمون می خواهیم که براشون بهترین باشیم و بهترین رو بسازیم و تمامی تلاشمون رو هم می کنیم و خواهیم کرد. به امید روزهای زیبا برای فرشته های نازمون خدارو صد هزاران مرتبه شکرررررررررر که این فرشته ها رو به ما داده و ما رو لایق بوجود اوردن اونا دونسته.
الهه
پاسخ
خیلی ممنونم ازتون مونا جان. صد البته که این دغدغه مشترکی بین اکثر قریب به اتفاق همه والدین هستش. مرسی از توجه و حس خوب.
مامانی باران
9 بهمن 92 16:57
عزیزم احساس میکنم مطلبی که نوشتی روزی برای آدریناجون بسیارارزشمند خواهد بود ... اين همه صداقت، نگرانی، دلسوزی و تمام دغدغه های مادرانه ای که از اولین لحظه در وجود یک مادر نقش میبنده ... خدای مهربون دیده یه نفر هست که ته وجودش حسابی مادره!!! منتظر ایده آل و کمالگرایی دیگه نمونده ...
الهه
پاسخ
ای من به قربون شما با اینهمه لطف و دید مثبتتون. کلی چاق میشه روحمون از نوازشهاتون[