فردا جشن تولد یک و نیم سالگی ناز گلم برگزار میشود
بله اینچنین است!
و آدرینا تا این لحظه ، 1 سال و 5 ماه و 28 روز و 13 ساعت و 56 دقیقه و 57 ثانیه سن دارد
و من الان که یه پیش دستی میوه پوست کنده کنار دستمه و دختر بسیار شیطون و همسر بسیار خسته ام ساعتهاست که خوابند در وضعیت آرامش بعد از طوفان دارم براتون مینویسم
چون مهمانیمون برای ظهر و وعده ناهاره از ساعت دوازده شب که بالاخره افراد مذکور به خواب رفتند تا الان مثل فرفره ولی بی سر و صدا کار کردم و کار کردم تا به کارهای اصلی برسم والان با آرامش و البته خستگی بسیار زیاد اینجا بنشینم و میوه نوک بزنم و بنویسم
الان که سیب زمینی های خلالی نازک و بادمجانهای قلمی طلایی سرخ شده اند و دراز به دراز اینجا دارن به من لبخند میزنند
الان که برنج فرد اعلا خیس شده و داره قد میکشه تا فردا ظهر تبدیل به چلوی ایرانی خوش عطر و بو بشه
الان که خورشت قرمه سبزی و قیمه بادمجان آرام و ملیح دارن نرم نرم و ریز ریز جوش میخورن که تا فردا ظهر حسابی جا بیفتند (نگران له شدن بادمجانها نشید ها، اونا رو مرحله آخر میریزم تو خورشت قیمه بادمجان!)
بله، الان که دو عدد مرغ که با قد و قامت همسان بوقلمونی خودشون بسی مایه تعجب اینجانب بودند در مایع مخصوص خوابونده شدند تا صبح برند تو فر و بشن دو تا مرغ بریونی خوشگل و هوس انگیز
الان که خیار شور سالاد ماکارونی محبوب مهمانانم و البته همسر عزیز تر از جانم ریز خرد شدند و آماده اند که فردا برن پیش بقیه همراهانشون در این سالاد خوشمزه
و الان که بعد از اینکه به خاطر جلوگیری از تولید صدا با هیچ وسیله برقی کار نکردم و همه چی رو با دست مبارک شخصا رنده و ریز و ساطوری و نگینی و له و چه و چه کردم
و الان که به دخترم در خواب همه قطره های آهن و مولتی ویتامین و زینک و چی و چی رو دادم خورده و دو نوبت هم تا الان شیرش رو خورده
و الان که لیست کارهایی که صبج باید انجام بشه آماده و تکمیل شده
و الان که یه روز شلوغ که با کارگر برای تمیزکاری خونه سر و کله زدم و با صاحبخانه و عمله بناش برای باز کردن لوله آبروی مسدود شده در آشپزخانه جنگیدم و پیروز شدم تمام شده
و الان که گریه ها و چسبیدنها و شیر خوردنهای درد آور و طولانی دخترم جاش رو به صدای نفس منظم و زیبای خوابش داده
و الان که همسر بسیار بسیار خسته و پرکارم در خوابه و انشالله رفع خستگی میکنه
با کمال آرامش دارم با شما حرف میزنم و به فردایی که قراره داشته باشیم لبخند میزنم
فردا دخترم ساعت 15:15 بعد از ظهر یک و نیم ساله میشه
و من خیلی خوشحالم
از شما چه پنهون حتی همین الان که به شما این مطلب رو خاطر نشان کردم
یه حسی از ذوق مثل سرب داغ توی دل و روده ام خزید و سر خورد رفت پایین
دخترم حسابی دیگه داره میاد تو باغ آدم بزرگا
اگر بخوام از شیرین کاریهاش بنویسم میشه مثنوی هفتاد من
سختمه این روزها سر و کله زدن با آدرینای در حال رشد به شدت استقلال طلب و کماکان بد غذای یه دفعه بغلی شده دست بزن دار! ولی دوست داشتنش بی حد و مرزه و غیر قابل توصیف
فردا روز جشن تولد یک و نیم سالگی یه دختره ؛ دختر من؛ دختر ما...
و من خیلی خوشحالم و باز و باز و باز اون سرب داغ لذت بخش تو دلم سر میخوره و من رو بی تاب میکنه
فردا من به دختر یک و نیم ساله ام سلام و تعظیم عرض خواهم کرد
فردا حتما روز خوبی ست