آدرینا و رابطه اش با مامان بزرگش
آدرینا تو دار دنیا یه مامان بزرگ داره. مادر مامان. متاسفانه اینطور مقدر شده که دختر ما هر دو پدر بزرگ هاش و مادر پدرش خیلی سال قبل به رحمت خدا رفتند. مادر بزرگ طبیعتا خیلی خیلی نوه جونش رو دوست داره. یه جورایی میشه گفت الانه با عشق آدرینا میخوابه و بلند میشه و زندگی میکنه. عکس آدرینا همه جای خونه مامان بزرگ هست و مامان بزرگ روزها که تنهاست مرتب داره با عکس نوه اش حرف میزنه و یه علاقه شدید و عجیبی به آدرینا داره. گاهی از دلتنگیشحتی زمانهایی که کنار هم و با همند از شدت علاقه اش به نوه اش بغض میکنه. ولی مامان بزرگ تو اینهمه سر و صدایی که دیگر حضار دارند معمولا بی صداست و بیشتر شنونده و بیننده ست . اوصلا آدم کم صدا کم حرف و آرومیه و شلوغ کاری دیگران اصلا مجالی به آدمی با روحیه مامان بزرگ نمیده که با توجه به روحیات و خصوصیاتش بتونه عرض اندامی کنه و خودی نشون بده. اما...
بچه ها حسگرهای خیلی قوی دارند. خیلی خیلی قوی. عشق رو اسکن میکنند و می یابند و درک میکنند و پاسخ میدن. و نتیجه اش این میشه که میون هزارتا اسم و عنوان این عنوان و اسم مامان بزرگه که از دهن آدرینا نمی افته و با زبون خودش که به مامان بزرگ میگه "مازرگ" روزی هزار بار یاد مادر بزرگش میکنه.
مثلا شبها که قبل خواب باید دو هزار تا شعر تو بغل هم بخونیم و ایشان هم کلی شعر در خواستی دارند اولین شعر درخواستی شعر مامان بزرگه (با دخل و تصرف اینحانب در شعر بابا بزرگ خانم هنگامه یاشار) و این درخواست در طی همین مراسم قبل از خواب و طی روز بارها تکرار میشه.
یا مثلا یهو وسط بازی وشادی و در موقعیتی کاملا غیر منتظره با صدای بغض الود و پر تمنا میگه:" مازرگ، مازرگ"! نمیدونم دلش تنگ میشه یهو یا دلش هواش رو میکنه یا یادش می افته یا چی .. ولی این اتفاقیه که در روز بارها می افته
یا مثلا دو هفته پیش که از یه جایی داشتیم بر میگشتیم و تا یه مسیری با مامان بزرگ اینا بودیم تا اونا جدا شدن از ما خیلی سوزناک و جگر خراش در حالیکه مازرگ مازرگ میگفت اشکی میریخت که دلم ریش شد. یعنی رسما تا نزدیکی های خونه خودمون در غم جدا شدن از مامای بزرگش زار زد طفلک بچه.
امشب یک ساعت تونستیم خونه مامان بزرگ باشیم و خیلی خیلی جالب بود که موقعیتی پیش اومد که من و باباش مجبور شدیم اورژانسی تعویضش کنیم ولی ادرینا دوست داشت زودتر پاشه که بره برای ادامه زیر و رو کردن خونه مامان بزرگ و بهم ریختن همه چی و بازی و خوشیش و طبق معمول یه همچین موقعیتهایی ما مجبور بودیم یک کم با عجله و تحکم باهاش رفتار کنیم شروع کرد مازرگ جونش رو صدا کردن که بیاد و از دست ما نجاتش بده! فکر کن! ما داریم عوضش میکنیم اونم با صدای بلند و معترضانه و خواهشی داد میزنه: "مازرگ مازرگ"! خیلی من و بقیه تحت تاثیر این رفتار آدرینا قرار گرفتیم. این یعنی مازرگ برای آدرینا پناهگاه و ناجیه حتی در برابر بابا و مامان.
جالبه که مامان بزرگ تو خلوت خودش خیلی قربون صدقه نوه اش میره ولی جلوی جمع حسش رو داد نمیزنه ولی همه من جمله خود آدرینا میدونند که چقدر مامان بزرگ عاشقانه دوستش داره ولی از اون جالبتر احساس آدریناست و بروز احساساتش چون همه مادر بزرگ پدر بزرگها عاشق نوه هاشون هستند ولی شاید یه خصوص تو سن و سال آدرینا فید بک نگیرند از نوه شون.
با اطمینان میگم که این شدت از علاقه رو هیچ کدام از نوه های دیگر مادر در این سن و سال به خصوص نداشتند. یه دختر کوچولوی 19 ماهه که به هزار و یک راه علاقه و اعتمادش رو نشون میده به مامان بزرگش.
خدا همه بزرگتر هامون رو حفظ کنه و خدا تنها مادر بزرگ آدرینا رو هم براش حفظ کنه و عشقشون هر روز فزونتر و لذت بخش تر باشه برای هر دوشون. دوست داشتن به هر شکل و فرمیش زیبا و قشنگه.