آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

حرف اول از دلنوشته های بابا

1392/6/14 3:15
نویسنده : الهه
296 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم

 آدرینای مهربان

می خواهم  بنویسم ولی نمیدانم آیا خواهم توانست آنچه در دلم هست همانطور برایت بگویم و تونیز همان چیزی را که دلم می خواهد همانطور برداشت کنی  !

می خواهم خلاصه یکسال با تو بودن را از زبان و دل بابایی برایت بگویم و شاید هم کمی قبل تر از آن و هر آنچه را که در دل دارم برایت بازگو کنم ،  نمی دانم بعد از این فرصتی برای نوشتن باشد یا نه !

و نیز واقفم که مامانی بهتر و کاملتر از من ماهها و حتی روزهای زندگی ات را با احساسی عاشقانه بقلم کشیده ولی من نیز به سهم خود آنچه را که حس و لمس کردم برایت خواهم گفت شاید ناگفته ای در این میان باشد  که تو بیشتر و بیشتر عشق واقعی من و مامانی را درک کنی

عزیزم یک چیز را هیچ وقت فراموش نکن که من  به سهم خودم هر آنچه را که  برایت انجام داده و خواهم داد همگی از روی عشق و علاقه بوده و تو نسبت به آنها هیچ دین و وظیفه ای نداری حتی به اندازه برداشتن یک قدم و تنها آرزویی که می توانم در دلم برای تو داشته باشم این است که به زندگی ایمان داشته باشی و آنرا برای خودت تعریف کنی و تا آخر نیز با همان هدف به کمالات و خواسته هایت برسی و آموختن را هر لحظه شمع راهت کنی و فقر اندیشه را به وجودن راه ندهی و و و ، دستگیری از همنوعانت بدون توجه به ملیت و مذهب و بقیه مسائلی که عده ای می خواهند با آن انسانها را از هم جدا سازند و لی خواسته مهم و اول و آخر من از تو این است که  هیچ لحظه حق مادرت – الهه نازنین مرا – که بر گردن توست فراموش نکنی چون او برای تو زحماتی کشیده و رنجهایی را متحمل شده ( حتی از جانب من ) که کمتر مادری حاضر به آن می شود  ولی الهه عشق هستی  ، ذره ای از عشق و محبت برای تو کم نگذاشت و با ایمانی که به او دارم می دانم تا هست این عشق و محبت نسبت به تو در وجود نازنین اش  جریان دارد.

دخترم زمانی که الهه جان گفت گویا موجودی در بطن روح و جسم اش ریشه دوانده ، گیج شدم احساس خاصی نداشتم و هیچ حرکتی نتوانستم انجام بدهم  ، شاید برای درک کردنت نیاز به زمان بود ،  فکرم مشغول بود و باور همچین موضوعی برایم دشوار می نمود – وجودی از من و الهه – آیا واقعا مهمانی در راه است  ؟ هدیه ای ارزشمند از پوست و گوشت و روح مان !.

آیا لیاقت همچین هدیه ای را دارم ؟   حتی اندیشیدن به موضوع هم برای من سخت و نفس گیر بود . آدم غریبی شده بودم  ، هیچ فکر و عملی از سوی من از روی تعقل و تفکر نبود  ، در تنهایی خودم و در سکوت خودم فریاد می زدم  ، فریادی از جنس شوق و ذوق و امید  . هر چیز کوچکی آشفته و پریشانم می کرد و بهم می ریختم .

نمیدانم چرا نمی توانستم  مثل بقیه بالا و پایین بپرم و خوشحالی ام نمود خارجی داشته باشد ولی حس ، حس قشنگی بود و متفاوت از احساسهای دیگر ولی باید اعتراف نمایم نه به اندازه احساس بودن  با الهه  عزیزم  .

قرار شد آزمایش انجام دهیم و اینکار نیز انجام شد ،  زمانی که نتیحه آزمایش را گرفتم  با وجود ایتکه علائم بارداری از نتیجه آزمایش را می توانستم تشخیص دهم و مطمئن بودم که نتیجه مثبت است و با وجود اینکه در آزمایشگاه با خط درشت نوشته بودند که لطفا در مورد جواب آزمایش از دکتر و پرسنل آزمایشگاه سوال نفرمایید ولی شاید برای اولین بار پررویی کرده و قانون را زیر پا گذاشتم و سراغ دکتر آزمایشگاه رفتم و با التماس از او خواستم آنچه را که می بینم  او هم تایید کند که خوشبختانه او هم با من موافق بود و زمان تقریبی اعلام وجود تو ، مراحل شکل گیری بدن نازنینت بود و سلولهای نازت بسرعت در حال تقسیم شدن بودند تا سیستمهای وجودت را تشکیل دهند  در آن موقع شاید به اندازه یک دانه کوچک 4 تا 5 میلی متری بودی ولی برای من یک انسان و موجودی ارزشمند و با هویت .

قلب کوچک ات به اندازه دوبرابر قلب من ضربان داشت ،  ضربانی که زندگی من و الهه عزیز را داشت تغییر میداد و وارد مرحله جدیدی می کرد و خونی که در آن جریان داشت  ، همچون خون تازه ای بود در زندگی و وجود و هستی ما .

بالاخره نوبت رفتن پیش دکتر متخصص شد که او نیز خوشبختانه مهر تایید بر آمیختگی روح و جسم من و الهه عزیزم و تشکیل جسم جدید  با همان روح زد  و  بار مسئولیت و وظایف من سنگین و سنگین تر شد  ولی معجزه ای بودی که تصورت در وهم و گمان من هم سخت می نمود ، خلاصه ویزیت های دکتر متخصص ات حاکی از سلامتی تو و مامانی و روند رشد مطلوبت بود و اینکه تشخیص داده بود تو پسر هستی ، هر چند دختر یا پسر بودن فرزند برای پدر و مادر هیچ فرقی ندارد ولی راستش را بخواهی از اینکه بعدا در سونوگرافی های دقیق تشخیص دادند که دختر هستی خیلی خیلی خوشحال شدم بطوریکه این خوشحالی  را نزد الهه جان هم نیز نمی توانستم کتمان کنم .

تغییرات فیزیکی مامانی و به تبع آن تغییرات فیزیکی تو کم کم مشهود بود و نشان از رشد و پرورش تو داشت ، شاهد بودن در برابر دردهای مامانی  برایم خیلی سخت است ولی شجاعتی دارد که قابل ستودنی است و صفاتی مثل گذشت ، قدرتمندی و استواری در او قابل تحسین است  و مجادله او با تمام مشکلات برای نگهداری خوب و عالی از تو و تلاش تو برای اثبات وجود خویش برایم ملموس و ملموس تر می شود و اندیشیدن برای تو را تمرین می کردم چرا که باید مانند یک انسان کامل به تو می اندیشیدم  طوری که در شان و لیاقت تو باشد .

حس می کنم بین من و مامانی و تو پیوند عمیقی ایجاد دمی شود که دوست داشتنی و عاشقانه است و در خلوتم با تو هستم و نمی دانم چرا در درونم  چیزی به من می گوید که تو فرزند مقاومی خواهی شد و این را حتی  می توانستم از صفحات مانیتور دستگاه سونوگرافی تشخیص دهم و لذت ببرم از اندامهای کوچک و زیبایت که در بطن و دل مامانی رشد می کرد .

دستهای کوچکت را که تکان می دادی  ، شکمت که بالا و پایین می رفت و مهمتر از همه صدای قلبت که لذت بخش بود و بارها همان موقع به خودم می گفتم خدایا این بچه ماست که تکون می خوره  ! باور کن باور کردنش خیلی سخت بود ....

ولی ما مست از هست شدن و بودنت بودیم . . .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شازده امیر و رها بانو
17 شهریور 92 1:03
سلام الهه جان واقعا همسرتون چقدر قشنگ برای آدرینا جان نوشتن مطمئنا بعدها که آدرینا این نوشته هارو بخونه به خودش میباله که همچین پدر و مادری داره انشاالله همیشه شاد باشین


سلام نازنین مریم بانو
ممنونم. من از طرف آقای همسر ازتون ممنونم. بله منم فکر میکنم بزرگ بشه وقتی درک کنه باباش اونموقع ها چی براش نوشته کلی خوش خوشانش بشه خواهر! مرسی که هستید.