آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

وقتی حتی نمی توان گفت که دخترم لطفا ما رو ببخش...

1392/6/20 4:04
نویسنده : الهه
263 بازدید
اشتراک گذاری

حدودا 5 ساعتی از اون اتفاق میگذره

شما بعد از کلی ناز و نوازش و قربون صدقه و به ساز دل رنگین کمانیت رقصیدن خواب رفتی

بابا هم خوابه

من ولی هنوز دست و پام میلرزه

کاش گریه ام میگرفت و این حجم سنگین سر دلم خالی میشد

عزیزم من و بابا رو ببخش که خوب مواظبت نبودیم و متاسفانه و باز هم متاسفانه از تخت افتادی پایینگریهگریهگریه

یادش می افتم قلبم از حرکت وایمیسه

اینروزها بهونه گیری

به شدت کم غذایی

و به شدت میچسبی بهم 

طوری که گاهی واقعا کم میارم

یعنی حتی حاضر نمیشی برای چند لحظه بری بغل بابایی،آخه چرا؟؟

دیشب تا صبح بالاسرت بودم که تو شیر شبت فرنی پر کالری که حل کرده بودم رو بتونم به خوردت بدم

آخه دیگه تقریبا مطلقا هیچی نمی خوری

6 خوابیدم، از هفت پا شدی و چندین و چند بار پی پی داشتی و شستمت و آخر سر هم دیگه 11 از اتاق خواب زدیم بیرون  و روزمون رو شروع کردیم

بازم چند بار پی پی داشتی تا آخرش غروبی دیدیم برای اولین بار پاهات کمی سوخته

نمیدونم تو نوزادی و همه اون روزهای سخت نگذاشته بودیم حتی یک بار هم پاهات بسوزه ولی انقدر بیرون رفته بودی که یه کم پاهات سوختن

من سریع با کمک بابا گذاشتمت توی لگنت که با آب ولرم رو به گرم پرش کرده بودم و چند تا اسباب بازی برات ریختیم تو آب و سریع مشغول بازی شدی و انگار آب مرهمی شد برات

من قبلا تجربه اش رو نداشتم ولی فکر کردم این بتونه کمکت کنه و خوشبختانه خیلی زود درد و سوزشت آرام شد.

دیگه دیدیم شما که شام بخور نیستی و لالا داری. وقتی اومدی بیرون از حمام کارای خوابت رو کردیم و کلی شیر خشک و شیر مامان و بازی و لوسی و ملوسی تا رفتی به خواب ناز.

چون دیدم پاهات کمی سوختن  گفتم شاید لازم بشه بازت بگذارم توطول شب و ترجیح دادم رو تخت ما باشی که پیش خودم بخوابونمت و مواظبت باشم. حسابی خواب عمیق بودی و معمولا یک ساعت اول خوابت جم نمیخوری. خونه پشتی مهمونی بود و کلی صداهای عجیب غریب در می آوردن . ساعت هم دیگه نزدیک 11:30 شب بود. خلاصه ما هنوز شام نخورده بودیم. حسابی روی تخت استتارت کردیم و حتی بابا که بر عکس همیشه دلش شور شما رو میزد چند بار بهت سر زد  و آخر سر هم راضی نشدیم و دو تا تشک ابری ضخیم هم آوردیم گذاشتیم دور تخت و مثل یه دیوار حائل کردیم دور تخت برات. چند دقیقه نگذشته بود که بابا خواست بیاد بهت سر بزنه و تا پاش برسه دم در دیده بود شما دیگه در حال سقوطی و هیچ کاری ازش بر نیومده بودگریهگریهگریه

من در کمال ناباوری فقط یه لحظه صدای شدیدی شنیدم و اصلا باورم نمیشد که در حالی که بابات اومده سراغت این صدای افتادن تو بوده باشه

بمیرم برات عزیزم

خواب و بیدار بودی

شوک شده بودی

ما هم شوک شدیم و هر دو داشتیم میلرزیدیم

آنچنان گریه میکردی که نفست بالا نمی آمدگریهگریهگریه

خواستم بهت شیر بدم چون همیشه وقتی گریه شدید کنی یا جاییت درد بگیره سریع با شیر آروم میشی ولی نفس شیر خوردن نداشتی

نمیدونم تو اون لحظه فقط به فکرم رسید با یه چیزی سریع حواست رو پرت کنم

در نتیجه همه کنترلهای تی وی و ماهواره و دی وی دی پلیر و ... خلاصه 4-5 تا کنترل که همیشه دست زدن بهشون برات ممنوعه رو ریختم جلوت.

بابا هم زونکن پرونده هایی که زیر دستش بود و نوت بوکش رو کشید جلوت

سریع اینا رو دیدی ساکت شدی

بعد از چند ثانیه هم گل لبخندات دوباره شکوفا بود

ولی... من که دارم میمیرم دیگه دخترم

درسته که همه اون کارا به خاطر خودت بود

و درسته که در اون وضع احتمال بیدار شدنت نزدیک به صفر بود

ولی من خودم رو نمی بخـــــــــــــــــــــــــــشمگریه

من کوتاهی کردم

بی احتیاطی کردم

و ما باعث این اتفاق هستیم

الهی بمیرم برات مادرم

هیچ وقت دلم نمیخواست یه همچین اتفاقی رو تجربه کنی گلکم

بمیرم برات الهی مادر، بمیرم ، بمیرم

با بابا کلی چکت کردیم

حرکتهات که مثل همیشه ماشالله استوار و عالی بود

حرف هم میزدی مثل همیشه

شیر و مایعات هم خوردی و اثری از تهوع نبود

و خدا رو شکر که تشکهای ابری رو دورت حائل کرده بودیم و شاید رو اونا آمده بودی پایین و ضربه گیر شده بودن ( هنوز نشده از بابا بپرسم که وقتی اومده آستانه در چی دیده و چطوری خوردی زمین)

سرو کله ات رو هم کلی نگاه کردم اثری از ضربه یا کبودی و قرمزی نبود

ولی آخ از قلبم مادرم

آخ از قلبم که بی شک ترک برداشت

بابایی هم از من بدتر بود

حتی میدونم احتمالا وقتی بعد از بازی ها و جنب و جوشت وقتی رفتیم دوباره بخوابونمت حتما تو تنهاییش برای دختر گلیش گریه هم کرده

شاید همین الان دیگه اصلا هیچی یادت نباشه

ولی بی شک برای من تا ابد یکی از بدترین صحنه های زندگیم رقم خورد و تا زنده ام از به یادش افتادن قلبم چنگ خواهد شد

عزیزم چطوری یادت بدم ارتفاع رو

چطوری یادت بدم که نباید از ارتفاع خودت رو بندازی پایین

تو طول روز اگر مواظبت نباشم دو هزار بار میتونه از همین اتفاقها بیفته

کاش زودتر بزرگ بشی

عاقل بشی و دارای قدرت تشخیص و تمیز

جیگرم

مامان رو ببخش

میدونم احتمالا زمانی که این نوشته ها رو بخونی اصلا برات مهم نباشه و بگی البته که می بخشم

ولی مسئله اینه که در اون زمان شما دیگه خانومی شدی برای خودت و دیگه این دختر کوچولوی ظریف مریف  و لطیف و نرم و نازک نیستی و برای خودت خانوم خانومایی هستی

و مسئله اینه که حق این دختر کوچک و هیچ بچه ای در دنیا این نیست که خواسته یا ناخواسته پدر مادر براش اسباب اذیت و درد بشن

متاسفانه تو سیستم اعتقادی من جبرانی برای این جور چیزها در حق یک کودک و طفل معصوم وجود نداره و بنا براین تا همیشه من میمونم با افکاری عذاب آور که در حق دخترم بد کردم و در حقش ظلم و کوتاهی شد

بگردم مادر برای اون گریه هات

برای دردی که کشیدی دردت به جونم

و من چه کنم با این حالی که حتی خودم رو مجاز نمیدونم که بهت بگم لطفا ما رو ببخش؟گریه

پی نوشت: من هنوز تو کار مادرایی که به هر دلیل و ترتیبی و تا هر درجه ای بچه شون رو تنبیه فیزیکی و کلامی میکنند موندم. یعنی چطوری ممکنه یه مادر بچه اش رو بزنه؟؟ و نمیره از عذاب وجدان و ناراحتی؟؟

 بعدا نوشت: الان که فکر می کنم اینطور یادم میاد که من به محض شنیدن صدا با حدس ماجرا در حالیکه جیغهای مهیبی میزدم به سمت اتاق خواب دویدم و شما رو که بغل بابایی بودی از دست بابا قاپیدم و چسبوندم به خودم ...خدایا امشب ما رو به خیر کن

بعدا تر نوشت: چه تلخه که اولین پست بعد از تولدیت به جای شرح و بسط داستان ها و خاطرات قبل و حین و بعد از جشنت این پست باشه ناراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هستی خانوم
20 شهریور 92 7:50
سلام امروز هستی ما به دنیا میاد ما هم جشن گرفتم اگه بیای و نظر بدی ممنون


مبارک باشه عمه خانم
شازده امیر و رها بانو
22 شهریور 92 22:04
سلام الهه عزیزم
این پستتو قیلا خوندم اما چون با گوشی بودم نظر نذاشتم خانومی خیلی حساسی درسته باید خیلی مراقب بچه ها بود اما انقدر زمین میخورن و بلند میشن که دیگه برات عادی میشه در این مورد هم شما جانب احتیاط رو رعایت کردین اما اتفاق بود دیگه نباید انقدر خودتو اذیت کنی بانو


سلام به روی ماهت عزیزم
ممنون از توجه و دقت نظرتون، حساس شاید باشم و شاید هم نه، نمیدونم. بیشتر از این ناراحتم که میشد جلوش رو گرفت و بچه در واقع تو خواب سقوط کرده، یعنی دنبال من اومده و ... فکر کن مثل این میمونه ما از یه ساختمان یک طبقه خدا نکرده تو خواب پرت شیم پایین، تجربه هولناکی برای یه دختر کوچولو میتونه باشه خواهر