آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

از تحربه های وحشتناک یک مادر: آزمایش خون فرزند (20 مهر 92)

1392/7/29 0:25
نویسنده : الهه
580 بازدید
اشتراک گذاری

این پست مربوط به شنبه بیستم مهرماه 92 ست.

این روز ها شاید مثل همیشه به نظر میاد اصلا درکی از زمان ندارم. مثلا یادم میره روزی که توش هستیم چند شنبه ست! و یا شوک میشم یهو میبینم باز آخر هفته ست.

تو همین گیج خوردن ها در زمان و مکان شنبه به هر قیمتی بود تصمیم گرفتم آزمایشات چک آپ یکسالگی آدرینا انجام بشه. باباش بعد از کلی روز که برای اسباب کشی و جشنواره روز کودک عملا نتونسته بود سر کاراش بره شنبه رو نمیتونست وقت بگذاره. ولی من یهو واقعا حس مادر بد بودنم شدید زد بالا که یعنی چی که آزمایشهای این بچه یه ماهه مونده و انجام نشده؟

البته عکس رادیولوژی از مچ دست هم داشت که وقتی خونه مامان بزرگش بودیم با خاله اش رفتیم انجام دادیم ولی اصل آزمایشها موند.

بعدا که فکر کردم و با خودم رو راست مذاکره کردم دیدم واقعیت اینه که دارم ازش فرار میکنم ،یعنی دلم نمیخواست آدرینا رو ببرم ازش خون بگیرند.نتیجه اینکه در حالیکه از کمر درد داشتم می پکیدم کمر همت بستم که نک که نک! الا و بلا امروز باید ببرمش آزمایش.

در تدارک بودم که بابای مهربونش و مسئولیت پذیرش هم زنگ زد که تا ساعت دو خودم رو میرسونم که با هم بریم. هر چی هم من الکی بهش گفتم نـــــــــــــه! نمیخواد بیایی خودم میبرم گوش نکرد که همین جا ازش به خاطر این نافرمانی مدنیش خیلی خیلی تشکر میکنم !چون همه حرفام که میگفتم نیا و خودم میبرم از ته دل نبود و خودم هم میدونستم که تنهایی از پسش بر میام ولی خیلی خیلی به خودم و آدرینا بیش از اونی که لازمه سخت میگذره. خلاصه شال و کلاه کردیم و رفتیم آزمایشگاه مرکزی . همیشه اونجا میریم چون هم نزدیک خونه ست هم خوب یکی از بهترین هاست دیگه. اول بعد از شستن و خشک کردنش بهش کیسه وصل کردن. ماشالله آدرینا هم که این روزها واقعا غیر قابل کنترل شده و آتیش میسوزنه. مگه وایمیساد وروجک؟! سرپایی رو تخت میدوید و قلب من میلرزید که یا الان میخوره زمین یا کیسه اش در میاد. دو تا نی نی دیگه همراه با ماماناشون و همراهشون هم اونجا منتظر تشریف فرمایی ادرار به داخل کیسه بودن. در این میان آدرینای ما گوی سبقت را از دوستان کوچکش ربود و در طرفه العینی کیسه به اندازه کافی پر شد و تحویل شد که در کمال تعجب مایه غبطه خوردن( بخوانید حسادت!)- دو مامان دیگر شد.

وبعد رفتیم سراغ قسمت تلخ تلخ دردناک جگر خراش خون گیری

یعنی بچه ام انقدر گریه کرد، انقدر گریه کرد که داشت پس می افتاد. الهی من بمیرم براش، بمیرم براش

سه تا شیشه خون  ازش گرفتند:)

فکر کنم سر شیشه سوم تقریبا سر کسی که خون میگرفت داد زدم که مگه این بچه چقدر خون داره؟؟ که ازش سه تا شیشه خون میگیرید؟؟؟

طرف فکر کنم تصمیم گرفت ملاحظه ام رو بکنه و الا قاعدتا باید من رو از اتاق مینداخت بیرون! خلاصه بالاخره عملیات شکنجه  نازدخترم جلوی چشمان مادر پدرش و درواقع با همکاری پدر و مادرش تمام شد ولی مگه این بچه آروم میشد؟ عصبانی بود حسابی. تا می اومد شیر بخوره بغض میکرد و از چشماش اشک بود که میزد بیرون. الهی بمیرم براش. خیلی اذیت شد طفلکم...اصلا یادش می افتم قلبم فشرده میشه.

خلاصه بعد از کلی قربان صدقه و خودمون رو هلاک کردن کمی تا قسمتی آرومش کردیم و زدیم بیرون که البته دم آمدنی یه طرف هم برای مدفوع دادن و توضیح دادن که چطوری باید انجام بشه و تحویل بشه.

بعد از آزمایش طبق معمول دیدیم حالا که بیرونیم بریم سراغ چند تا کار.ولی ساعت 4 بود اول باید یه چی میخوردیم. رفتیم رستوران راد و جاتون خالی غذا خوردیم ولی اصلا دلم نمیخواد به فحشهایی که کارکنان رستوران موقع تمیز کردن میز ما بعد از تمام شدن غذامون و رفتن از رستوران بهمون دادن فکر کنم!  چون این روزها ماشالله آدرینا جونم یکی بخوره ده تا میریزه.

گفتیم بریم برای آدرینا خرید کنیم بهش جایزه صبوری و تحملش  رو بدیم و جای همه اوفها و دردهاش و جیزهاش جایزه درمانیش کنیم! این بود که  اول رفتیم یه فروشگاه لباس محبوبمون و برای آدرینا کلی جی جی می جی خریدم.

لباس خیلی زیاد داره ها ولی لباساش اکثرا لک غذا روش داره و من دوست ندارم این جوری. یعنی با این که لباس کاملا تمیز و شسته  و نظیفه ولی به من حس خوبی نمیده بچه با لباس لک و پیس دار باشه. نیست که خیلی غذا میخوره،  هر کی لباساش و ببینه فکر میکنه اوه این عجب شکمویی هم هست! انقدر که این بچه کثیف کاری میکنه تا یه لقمه غذا از گلوش بره پایین. میریزه، می پاشه، پرت میکنه، چپه میکنه، بنده هم فقط لبخند میزنم خدمتشون که یه وقت قهر و غضب نکنند همون دو لقمه رو هم میل نکنند که البته خیلی وقتها فقط کلی تمیزکاری میمونه رو دستم و دریغ از یه لقمه چیزی خوردن :( پیش بند هم که ببندیم همچین به غیظ و غضب میکنه در می آره نتیجتا این که بیشتر لباسای خونه اش  لک غذا دارند.

ولی با خودم تصمیم  گرفتم از این به بعد موقع غذا خوردن یکی از لباسای متعدد لک گرفته اش رو بپوشونم که اگر خدا بخواد و پیغمبر بگذاره دیگه این سری لباساش یه مدت بیشتر شبیه لباس درست درمون باشه! (یعنی میشه؟ من که چشمم آب نمیخوره! )

اینم عکس لباساش و جی جی می جی هاش

 

از اونجا برای خرید مانیتور اتاق کودک و همین طور security gate برای ورودی سالن به آشپزخانه رفتیم بهار که در هر دو مورد نا موفق بودیم چون ابعاد و خصوصیاتی که ما مد نظرمون بود نداشتند. بعد رفتیم سر از حسن آباد در آوردیم برای خرید صندلی کامپیوتر برای من. چون با توجه به کمر دردها و پا دردهای وحشتناکم صندلی فعلی مناسب نیست و یه چیز نرم تر و طبی تر لازمه. قیمتها که چی بگم کلا! وحشتناک. یعنی کلا هر کس هر چی داره باید دو دستی و صحیح سالم نگهش داره چون وقتی برید برای خرید مجدد از اختلاف قیمتها مخ آدم سوت میکشه.

بحمدلله صندلی مورد نظرمون هم یافت نشد ولی در عوض آدرینا جونم به عنوان جایزه صبوری صاحب این صندلی های جیگیلی شد!

کلی ذوق میکرد. باباش گفت متنوع و رنگارنگ بگیریم که بالاخره رو یکیش نزول اجلاس کنه! و رنگها رو هم یه جوری کم کم یاد بگیره. آخه واقعا خیلی سر پا می ایسته و من چند روز پیشها فکر کردم شاید اگر صندلی داشته باشه بشینه و حتی اگر خودش رو بندازه پایین خدا نکرده به دلیل کم بودن ارتفاع خطرش میتونه کمتر باشه. خوشبختانه و با کمال نا باوری و نا امیدی یه چند دقیقه ای روی صندلی میشینه!

خلاصه اومدنی خونه تو همون خیابون دربند برای اینکه کمی از خونهای رفته دخی جونمون جبران بشه رفتیم یه جیگرکی آشنا که داریم و مقادیر متنابهی جگر و دل و قلوه زدیم بر بدن! خدا رو صد هزار مرتبه شکر و گوش شیطون کر آدرینا در حد یکی دو تا تیکه جیگر با باباش میخوره .

اونجا یه آقای محترمی که  از قدیمی ها و اصیل های دربند نشین هستند حسابی با آدرینا گرم گرفتند. خیلی دلتنگ نوه شون که تابستون یه ماه ایران آمده بود بودند و کلی با آدرینا عشق کردند. دلم واقعا سوخت برای همه این دلتنگیها که البته خانواده خودمون هم درگیرشه.

خلاصه بچه ام حالا خوب بود رفته بود آزمایش خون داده بود. سر جمع یعنی هشت ساعتی تو ماشین داشتیم این ور اونور میرفتیم و این یکی از طولانی ترین ساعتهای بودن در خیابان ما سه تا با هم بوده تو تاریخ زندگی دخترگلیمون!

شب اومدیم خونه و صندلی ها و لباساش رو براش پهن کردیم یک صداهای نرم و نازکی در می آورد به نشان ذوق و گوگول مگولگی! جک و جونورهای نقش های روی لباسهاش رو به زبون میگرفت مثلا!

موقع خوابوندنش بردمش یه آبتنی و آب بازی کرد  که خیالم راحت باشه تمیز و نظیفه از صبح بیرون و آزمایشگاه بودیم و چسب روی محلی که خون گرفته بودند کنده شد. دست خودم نبود زار زار اشک ریختم جای کبودیش رو دیدم :((

انقدر بعد که تو بغلم خوابید جای کبود روی آرنجش رو بوسیدم و ناز کردم و مثل همیشه از صمیم قلب برای همه بچه ها آروزی سلامتی کردم و به خصوص برای اون پدر مادرها و بچه های طفل معصومی که متاسفانه متاسفانه همیشه درگیر این ماجراها و بیمارستان و ... هستند دعا کردم. یعنی واقعا واقعا خدا به هیچ انسانی روا ندونه تجربه بستری کردن بچه اش در بیمارستان رو ای خدا...

خلاصه اینم شرح یه روز از روزهای زندگی ما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان پندار
29 مهر 92 14:26
عزیزم دلم ضعف رفت برای دست کوشولوش
الهه جون دکتر چرا آزمایش داد براش؟؟ دکتر پندار گفت 2 سالگی چکاپ کامل می ده اگه خیلی لازمه به دکترش بگم


ممنون از همدردیتون!
والا گفتن چک آپ یکسالگیه دیگه. میدونید که دکتر با دکتر فرق داره. شاید ایشون روشش اینه. اگر دوست داشتین بگین دکترش کیه؟ مسن تر ها همون دو سالگی هم شاید ندن! اصلا خیلی از این کارا رو قرتی بازی میدونند!
شازده امیر و رها بانو
30 مهر 92 2:21
سلام الهه عزیزم
این پستت رو دیشب خوندم اما چون با گوشی بودم نشد برات پیغام بذارم
عزیزم آزمایش بچه یه چیزی که برای سلامتیش لازمه دیگه خانومی چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی
لباسهای آدرینا جان و صندلیهاش هم مبارک باشه اما تو رو خدا مواظب باش البته نمیخوام بترسونمتا اما رها از روی همین صندلیها 2 بار زمین خورده البته از بس زلزله است روشون نشسته نبودها وایستاده بود
خانوم ما حاضریمان را زدیم

سلام به روی ماه مریم جان
ممنون از پیامت
چه کنم دیگه، تا این طوری نشیم که ننه بهمون نمیگن!ماشالله به رها باشه، خیلی شیطونه! آدرینا دیگه اصلا روش نمیشینه! فقط شده آلات موسیقی و روشون ضرب میگیره! مرسی که اومدین و سر زدین. خوب چه کنیم غیبتتون طولانی میشه نگران میشیم دیگه
عاطفه
1 آبان 92 23:50
سلام سلام صد تا سلام ! چه خبر بوده اینجا ! یه آزمایش دادید کلی خوش گذروندیدا ! پسرک منم همین آزمایشا رو داد ولی دور از جون آدرینا خانم به خاطر عفونت گوشش . من بیچاره هم کلی گریه کردم ولی نه جگر خوردیم نه صندلی خریدیم نه لباس ولی تو مهد کودکمون هر 4 تا مدل صندلی و داریمایشالله گل دختر همه چیزش خوب باشه و هیچ مشکلی نداشته باشه


سلام و صد سلام بر شما
خبری نبوده! سلامتی و اینا! خدا الهی دیگه برای شما هم پیش نیاره و گوش پسرتون خوب خوب بشه الهی. حتما یه قرار میذاریم بریم جیگر بخوریم و لباس بخریم و صندلی بخریم. آدرینا هم خدا رو شکر نتایج آزمایشاش خوب بود. ممنون خاله