آدرینا به قصه های مامان گوش میده
از حدود هشت ماهگیش حس میکردم متوجه کلام و مفهوم میشه کما اینکه وقتی از شیرین کاری هاش پشت تلفن برای کسی میگفتم خودش قبل از اینکه به قسمت اوج داستانی که داشت تعریف میشد برسه میخندید! این حس روز به روز تقویت شد. ولی دیشب برای اولین بار به معنای واقعی کلمه مثل یه آدم بزرگ به قصه ای که براش قبل خوابش گفتم گوش کرد . کاملا دقت میکرد و با دقت گوش میکرد و پلک نمیزد. با تغییر مود داستان تغییر مود میداد و حالت چره اش عوض میشد. خیلی خودم رو کنترل کردم وسط داستان نپرم ماچ مالیش نکنم. از اون لحظه های خدایی بود که یه فرشته کوچولو با اون چشمای ناز و معصوم زل بزنه بهت و به هرچی از دهنت در میاد خوب گوش بده و واکنش نشون بده و حس کنی که واقعا دارید با هم مکالمه میکنید :) قشنگ وایساد تا آخر قصه ، آخرش یه دست دستی کوچولو کرد و به نشان رضایت از پایان خوش قصه لبخند ملیحی زد و در چشم به هم زدنی با حالت مخصوص به خودش یهو چشماش رو بست و نزدیکم اومد و بازوش رو انداخت دورم و خودش رو فشرد تو بغلم و لالا :)
این صحنه آخرین صحنه ساعت های لالا کنان ماست. خیلی صحنه دوست داشتنی و قشنگیه که دخترم خودش رو میچپونه تو بغلم و تازه با دستهای کوشولوش بغلمم میکنه :)