من کی انقدر صاحب کمالات شدم؟!
شعر کودکان می سرایم که خودم کیف مینمایم
همچین با وزن و قافیه و موزون و با معنی که حظ کنی از شنیدنش، شایسته نوبل ادبی کودکان
قصه میسازم و میگم اصلا باقلوا! اصلا چه جوری و از کجا این داستانها میان تو ذهنم و پیش میرن و به پایان اونم از نوع درست درمونش میرسن؟!
شروع که میکنم اصلا نمیدونم چی میخوام بگما ولی یـــــــــــــــــــــک ماجراها و پایان عالی ازشون در میاد که کم میمونه خودم برم یه ظرف تخمه بیارم با آدرینا دو تایی مشغول شیم لذتش بیشتر بشه!
جدا این همه کمالات کجا نهفته بودن و کجای دلم جا شده بودند که یی هو این طوری زدن بیرن؟!
حیف و صد حیف که بلافاصله بعد از اتمام سرودن شعر یا گفتن قصه اصلا کلهم از ذهنم میپره. گاهی میگم صداهای مراسم قبل از خوابمون رو رکورد کنم ولی با این شیطون بلا خانوم حتی اگر وسیله میکروسکوپی برای ضبط صدا هم بگذارم باز این خانوم پیداش میکنه و خوابمون بی خواب میشه.
پی نوشت: میدونم این در مورد همه مامانها صدق میکنه و جدا پدیده شگفت انگیزیه این قریحه شعر خوندن و قصه گویی که به ناگاه در عالی ترین درجه خودش در مامانها بروز میکنه.