لحظه ناب
الان دو ساعتی میشه که خوابی
بعد از کلی کلنجار وتوپ و تشر بالاخره خوابیدی
فردا باید 9 صبح بیدار باشی ولی همکاری نکردی که زودتر بخوابی و من ناراحت و عصبیم
بابا مشغول کار با کامپیوترش تو سالنه
و من در اتاق مطالعه دارم وبلاگت رو میبینم
با بابا تو وایبر متحد القول داریم میگیم که تو فرشته نازی هستی که خیلی بیش از این باید قدرت رو بدونیم
هر دو از حس شرمندگی در برابرت میگیم
هر دو میگیم که متوجهیم چه حق بزرگی بر گردنمون داری
هر دو فکر میکنیم حتی اگر برات خودمون رو بکشیم کمه
هر دو بغض داریم
سرم پایینه ، دستم رو صورتمه و راستش دارم برات گریه میکنم
غم و شرمندگی و دلتنگی و حس مدیون بودن و همه اینا داره قلبم رو آب میکنه و از چشام قلبم رو قطره قطره میریزه بیرون
یه دفعه یه پوست نرم و لطیف و گرم صورت یه فرشته
دو تا دست نرم و کوچولو و مهربون رو روی زانوهام حس میکنم
فرشته من تو اینجا چی کار میکنی؟
اومدی شرمندگیم رو به اوج خودش برسونی؟
اومدی به داد دلم برسی؟
خوب اینطوری که من بیشتر آب شدم که
آخه تو چی هستی؟ کی هستی؟ ماموریتت چیه؟
مادر داغونم کردی
بیچاره ام کردی با این کارت
شما که دو دقیقه پیش خواب خواب بودی
فرشته ها بیدارت کردن و یه بار دیگه مامورت کردن که مامان رو دریابی؟
پس بیخود نیست که همیشه فکر میکنم تو پیامبر زندگی من - و فقط من - هستی...