آدرینا مامان رو به عرش میبره
نصفه شبه
فردا هم باید صبح زود پا شم
ولی مینویسم چون نمیخوام یادم بره کی و چطوری اتفاق افتاد
یک هفته ده روزی هست که خیلی به خاطر یک سری تغییرو تحولات مشغولیم
حتی جمعه بابا تقریبا هیچ خونه نبود و مرتب در رفت و آمد برای انجام کارها
من و دخترم داشتیم بازی میکردیم
بعد از کلی بازی من روی زمین ادای کسی که غش میکنه و ولو میشه رو در آوردم و ولو شدم
دخترم اومد نزدیک
و بی مقدمه
دستهاش رو انداخت دور گردنم
و لبهای قشنگ و نازش رو چسبوند به صورتم
و نمیدونم چندتا
ولی چندین و چند بار مامان رو بوسید
بوس به معنای واقعی
یعنی با صدا
یعنی با جمع شدن و فشرده شدن لب روی صورت طرف مقابل
پشت سر هم و با لبخند
ماچ ماچ ماچ ماچ!
همین طور ماچ پشت سر هم از اینور و از اونور
انقد ناگهانی بود که واقعا نمیتونستم خودم رو جمع و جور کنم
تا چند تای اول درکی از ماجرا نداشتم
و وقتی فهمیدم که این دختر داره چه با مادرش میکنه
آب شدم
ذوب شدم
این یعنی چی خدا؟!
در آغوش کشیدمش
و شاید تقریبا با گریه ازش تشکر کردم
آیا من شایسته این همه مهربانی این فرشته مهربان و کوچک هستم که اینطور من رو با محبت و مهربانی خودش شرمسار میکنه؟
مدتی به هم نگاه کردیم، چشم در چشم
اصلا نمیدونستم چی کار کنم
قربون صدقه اش میرفتم و میلرزید قلبم از حسی که بهم داده بود
از سیزده ماهگیش بوس میکنه
لبش رو میگذاره رو صورت و تری با طراوت لبای نازش میخوره به پوست صورتت
ولی اینها فرق داشت
بوس واقعی واقعی بود
از اونروز هر چند ساعت یه بار بوس های تکی یا دوتایی داریم :)
گذشت تا امروز
امروز یهویی در یه موقعیتی
با دستای کوچولوش صورتم رو گرفت میون دستاش
و ...
به اصرار لباش رو چسبوند به لبهام!
تا الان هرگز از لبش نبوسیدیمش
و هرگز بوسه از لب ندیده
اصولا ما ماهواره نمیبینیم که بخواد مثلا چنین چیزی دیده باشه
ولی به اصرار لبش رو میچسبوند به لبم
من از مماخش بوسش میکنما!
ولی لب هرگز
نمیدونم خلاصه چه حکمتیه و چی تو ذهن دخترکم هست
ولی هر چی هست با این کاراش من رو خیلی به عرش برد
و در عین حال مسئولیتم رو سنگین تر کرد
که بیش از پیش باهاش مهربان باشم
و بیش از پیش براش وقت و حوصله بگذرام
و بازم بیش از پیش سعی کنم که کودکی خوبی داشته باشه
خدایا شکرت که یه فرشته کوچولوی مهربان که در عین حال با عزت نفس و متکی به خوده بهمون دادی تا در کنارش خوبی ها رو هر لحظه حس کنیم و باور کنیم.