آدرینا پاساژ تندیس رو به هم میزنه! 20 آذر 92
4 شنبه بیست آذر 92
آدرینا رو بردیم ددر بعد ۲ هفته تمام توی خونه ماندن و کپک زدنمون! اول رفتیم ملاقات یه عزیزی . سر راه موقع برگشتن آدرینا به اصرار میخواست بره بغل باباش. این ادای جدیدشه... جدید که یعنی یکی دو ماهی میشه! باباش که پشت فرمونه یهو یادش میاد که خیلی دلش برای باباش تنگ شده! و انقدر خودش رو به آب و آتیش میزنه که بره بغل بابا. خوب طبیعتا ما هم اجازه نمیدیم و نتیجه اش میشه جنگ جهانی سوم! گیس و گیس کشی!
دیدیم ای بابا، این چه ددری شد آخه واسه این بچه
خونه دوستمون که همش گفتیم آی به این دست نزن به اون دست نزن
تو ماشین هم که خون و خون ریزی
چه کنیم چاره کنیم؟ گفتیم به ددر ادامه بدیم و
یه سر هم تندیس رفتیم
وای خدا این دختر ما چه کرد!
هر بوتیک که درش باز بود کله مبارک رو انداخت پایین و رفت تو شروع به خوش و بش با مغازه دار کرد!
اونایی هم که درشون باز نبود رو میرفت مثل طلب کارها در میزد که بیان براش در رو باز کنن!
خلاصه که حسابی کافه رو به هم ریخته بود!
میرفت لباسها رو دست میزد نگاه میکرد! بعد لبخند میزد می اومد بیرون
الحمدلله با همه سلام و خوش و بش و بای بای!
تو یه بوتیک حدود ده دقیقه معطلمون کرد و خیلی جدی داشت راجع به جدید ترین مدلهای لباس با بوتیک دارها که دو تا خانوم بودند بحث و تبادل نظر میکرد! مگه رضایت میداد بیاد بیرون؟! هی به این کفش دست میزد به اون کیف ور میرفت و به زبون خودش با قیافه و لحن خیلی جدی ولی با لبخند با خانوما حرف میزد و اونا هم جوابش رو یه چیزایی میدادن. انگار دارن جدی جدی سر موضوعی صحبت میکنند. آخر سر هم منجر شد به چلانده شدن و بوسیده شدن بی اجازه اون دو تا خانوم که منم دیدم خوب الان چی میتونم بگم به این دو تا خانوم مهربان که با اینهمه صبر و حوصله شیطنتهای دختر من رو صبوری کردند و باهاش همراهی کردند و دل به دلش دادند ؟
توی یک مغازه کارش به دالی بازی هم کشید! ای خدا! خودشم با یه صاحب مغازه بسی خوشگل و خوش تیپ! من مطمئنم شما هم مثل من اصلا گمان نمیکنید که آدرینا نظری به آقای خوشگل و خوش تیپ داشته یا منظور خاصی از این حرکت داشته!
انقدر واسه خودش راه میرفت و سرک میکشید که نگهبانی که داشت رد میشد گفت وای این بچه که از تو مانیتور میدیدیم همین خانوم کوچولوئه؟! ما هم سرخ و سفید شدیم که این بچه از الان ما رو انگشت نمای شهر کرده بلا نگرفته!
خدا نمیکرد میخواستیم مسیرش رو منحرف کنیم
غیظ و غضب میکرد و ما رو به هیچ جاش حساب نکرده به کارهای خودش ادامه میداد
خلاصه بعد همه این آتیش سوزوندنها
جاتون خالی رفتیم الیزه برای شام
هی به همسر گفتم بابا بی خیال، به خدا پشیمونمون میکنه
از اونجا که اونروز آدرینا اعتصاب غذا فرموده بود همسر به هوای یه دفعه که آدرینا خیلی خوب تو الیزه غذا خورده بود گفت بابا بیا بریم خودمون هم یه استراحتی کنیم (؟!!!) این بچه هم یه چیزی بخوره
نشون به اون نشون من انقدر از دست آدرینا جان استراحت کردم که خیس عرق بودم و اصلا نفهمیدم چی خوردم آدرینا جانم هم با عزمی راسخ به اعتصاب غذا ادامه داد همچنان و دهان مبارک رو همچنان بسته برای خوردن و باز برای جیغ زدن نگهداشت
فکر کن تو اون رستوران که همه با کلی افه غذا میخورن ما مثل غربتی ها سه سوت غذا سفارش دادیم و تا جایی که مجالش بود غذا بلعیدیم و فرار کردیم بیرون از دست این شیطون خانوم!
و تازه شم اصلا دلم نمیخواد به حرفایی که گارسونها بعد رفتن ما برای تمیز کردن میزمون پشت سرمون زدن فکر کنم!
یعنی آدرینا ترکونده بود از بس طبقه معمول کثیف کاری کرد
و این بود شرح یک روز دیگراز روزهای شیرین با آدرینا!
خیلی ازش گذشته ولی انقدر فیلمهاش خنده دار و با مزه ست که دلم نیومد ننویسمش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی