آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

آدرینا این روزها مهمون داره!

1392/4/2 2:44
نویسنده : الهه
590 بازدید
اشتراک گذاری

خانواده ما  و شاید کل فامیل و دوست و آشناها این روز ها سرشون خیلی شلوغه، مهمونای تابستانی ساکن از خارج ایران از راه میرسند یکی یکی و به خصوص و به خصوص و باز هم به خصوص...

دایی آلمانی آدرینا همراه با خانواده عزیز  و دوست داشتنیش فقط و فقط و فقط برای دیدن از نزدیک و لمس و بودن با آدرینا رنج سفر رو به خودشون هموار کردند و اومدند ایران پیش ما

خلاصه حسابی شلوغ پلوغیم و طبعا آدرینا ستاره برجسته لحظات به شدت احساسی و شاد و شادمان این روزهای کل خانواده و فامیله

آدرینا یه دختر دایی داره که بچگیش همه ما رو هلاک خودش کرده بود انقدر که زیبا و شیرین و دوست داشتنی بود و هست

الان ماشالله سیزده سالشه!

به شدت و عاشقانه آدرینا رو دوست داره

بارها پای او- وو یا   وب کم گریه اش از شدت دلتنگیش در اومده، الهی عمه اش بمیره برای دل کوچولوی مهربونش

جالبه که آدم موجودی رو که تا به حال از نزدیک ندیده باشه انقدر بتونه دوست داشته باشه

خلاصه برادرم و خانواده عزیزش بلافاصله بعد از تمام شدن امتحانات دختر نازشون به ایران آمدن و حسابی دلمون به حضورشون شاد شده

تازه یه خبر خوبم اینه که تولد دایی آلمانی که دوم تیر هستش رو ما تو خونه خودمون میخواهیم دوشنبه به شکل سورپرایزی برگزار کنیم و امیدواریم همه چی خوب پیش بره و به همه خوش بگذره.

خلاصه با همه این اوصاف یه عالمه کار داریم این روزها

دلبرک کوچولومون هم که همچنان دلبری میکنه

جیغ بنفش میزنه

از سر و کولمون بالا میره

یه دقیقه یه جا بند نمیشه

با اسباب بازیهاش مشغول میشه

شخصیتهای کارتنهای مورد علاقه اش رو میشناسه و بهشون لبخند میزنه خانوم واسه من!

کماکان پوست مامانش رو برای غذا خوردن میکنه!

بابایی رو دوست داره هزار هزار تا!

وقتی صدای کلید بابایی میاد همچین خیز بر میداره به سمت صدا و هیجان زده میشه که اشک آدم رو در میاره با شدت احساسات معصوم و پاکش

محبت رو خیلی خوب میفهمه؛ همین طور که ناراحتی و عصبانیت رو درک میکنه

چند روزه باز حسابی به می می تمایل پیدا کرده و از هر فرصتی برای نوک زدن – توک زدن استفاده میکنه!

خدا رو شکر دستگاه گوارشش گوش شیطون کر منظم شده کارکردش

چند روز بود که حسابی دوست داشت تو دل و سینه و بغل مامان بخوابه و مامان تا میخوابوندش چند دقیقه نشده با گریه پا میشد و تا می اومد تو بغل مامان مثل فرشته ها خودش رو تو دل مامان جا میداد و لالا میکرد

بسی مقاومت نمودیم که رخت خواب پهن نکنیم و تصمیم نگیریم که اصلا از فردا شب تو بغل هم و کنار هم میخوابیم انقدر که این بچه از خودش علاقه و نیاز به آغوش مادر حتی در خواب نشون داد

با خانواده دایی جونش و دایی جونش آشنا شده و حسابی با هم دوست و رفیق شدن تا اینجای کار

اولین میتینگ سیاسی زندگیش این بود که بره تو ترافیک جشن پیروزی انتخابات تو پایین تر از میدون تجریش تا پاسی از شب گیر کنه و دست آخر هم سر از خونه مادر بزرگ در بیاره انقدر که شلوغ بود و برگشت به خانه خودمون  غیر ممکن!

تازه  شبی که بازی فوتبال ایران و کره بود و بچه ام به زور و زحمت خوابیده بود برای خوب بعد از ناهارش، وقتی ایران گل زد بابا مهدی جان یه فریاد شادی کشیدند که بچه دو متر به هوا پرید و بد خواب شد ولی دیگه نرفتیم بیرون بوق بوق! چون همون چند شب پیش به اندازه کافی صرف شده بود و دیگر میل نداشتیم!

تازه کلی هم صداهای شبیه چهار شنبه سوری می آمد که مجبور شدیم حتی درو  پنجره ها را هم ببنیدیم

یه بار هم رفتیم چک آپ برای آدرینا و به خصوص برای تعریق سرش موقع خواب که مشخص شد خوشبختانه توقف رشد بر طرف شده و کمی افزایش قد و وزن حاصل شده

دیگه دیگه...

خیلی چیزا هست ولی فعلا همینا دیگه بسه!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)