میان من و "او" رازیست...
خسته از یک روز پرکار و در حال هضم غصه ای بزرگ و چند روزه ، بعد از تمام شدن کارها و آماده کردن آدرینا برای خواب، میبینم دخترکم هنوز یه عالمه انرژی و میل به بازی داره و تو عوالم خودش داره میگه و میخنده و میدوه و با اسباب بازیهاش مشغوله. آروم به اتاق خوابمون میخزم و دراز میکشم. خیلی زود اون غصه بزرگ حمله میکنه و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنم از ته دلم به گلوم و بعد به چشمام راه باز میکنه و چشمم کمی تر میشه...
یهو صدای بغض دار آدرینا من رو از این هپروت در میاره. میخوام بدوم و بجهم و ببینم چی شده که صدای دخترم بغض داره. قبل از اینکه به خودم بیام بالا سرمه و با همون بغضش....شروع میکنه به بوسیدن و بوسیدن و بوسیدنم...
دیگه هیچی نمیفهمم
بلند میشم و بغلش میکنم هزار باز میبوسمش و هزار بار ازش میپرسم چی شده مامانی؟ چرا ناراحتی؟ چی ناراحتت کرده؟ مامان اینجاست، مامان مواظبته، بگو بهم، چی شده مامانی؟ چرا ناراحتی؟...
آرومش میکنم
حتی بعد از چند دقیقه موفق میشم بخندونمش
و باز صدای خنده و بدو بدوش خونه رو پر میکنه
میبرمش تو آشپزخونه و میذارمش تو صندلیش
شعر میخونیم و با خنده و قصه پوست بادامهایی که از آب جوش در آوردم و تو آب یخ انداختم رو میکنیم
همه چی حالا به نظر عادی و نرمال میاد
ولی توی دلم غوغاییه
چرا یه دفعه و بی مقدمه دخترم غصه دار شد؟ بغض کرد؟
این یعنی چی؟
حتی اگر یه درصد محتمل باشه که از من چیزی بهش انتقال پیدا کرده باشه...وای خدای من. نمیتونم بفهمم و قیافه مغموم و محزون دختر کوچولوی معصومم که بی صدا اشک ریخته بود و بغض راه گلوش رو بسته بود و اون بوسه هاش و حالت عجیب و غریبش رهام نمیکنه
واقعا این یعنی چی؟؟؟