آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

باهوش ترین؟! زیبا ترین؟! همه خوبها ترین؟!

در این شکی نیست که هر بچه ای برای والدینش دوست داشتنی ترین بچه دنیاست. ولی بعضی از ما مامانها با چه معیاری میسنجیم و به این نتیجه میرسیم و حتی به طور عمومی مطرح میکنیم بچه ما زیبا ترین، با هوشترین و یا بهترین دختر یا پسر دنیاست؟ صد البته که ما همه عاشق بچه هامون هستیم ولی آیا این عشق نباید با خودش خواستن و آموزش بهترین ها برای فرزندمون رو هم همراه داشته باشه؟ آیا ما از همین الان در حال بد آموزی به فرزندانمون نیستیم؟ اگر بچه من و شما هر دو  از بس شنیده باشند باورشون شده باشه که بهترین و زییاترین و ... ترین موجود جهانند  اونوقت تکلیف چیه زمانی که این دو با هم در یک محیط مشترک مجبور به تحمل و تعامل سازنده با هم باشند؟ وقتی هر دو بدو...
17 بهمن 1392

هفده ماهگی هم تمام شد! سلام بر ماه هجدهم زندگی!

امشب هفدهمین ماهگرد تولد دخترمون بود کی باورش میشه که یه ماهه دیگه این خانوم خانوما رسما یک سال و نیمه شونه؟! و البته به ماه پر کار و پر استرسمون نزدیک میشیم خدا به تو پناه میبرم از شر واکسن هجده ماهگی که از الان بسیار براش اضطراب دارم و ته دلم خالی میشه از فکرش اینم کیکی تولد که شمع هفده رو فوت کردیم. طرحش هم بسی عجیب غریب و پیچیده بود! جل الخالق که الانه چه مدل کیکها که درست نمیکنند و بابای آدرینا هم عاشق شکار کردن کیک های خاص. ایشان طرح یک کشتی میباشند و ما هم که جو گیر کلی با آقای همسر رو عرشه اش افه رز و جک فیلم تایتانیک رو اومدیم! تولدت مبارک شازده خانومم. امروز تصور میکنم کلی به دختر گلیم خوش گذشته باشه که شرحش مفصله. خد...
10 بهمن 1392

گردهمایی مادران و کودکان برای اعتراض به آلودگی هوا در پارک پردیسان فردا جمعه ظهر

گردهمایی کودکان آبی شهر خاکستری  قراره بچه‌های آبی شهر دودزده تهران دور هم جمع بشن. بچه‌هایی که شاید میون این همه دود و هیاهو اصلا دیده نمی‌شن.  هر کدوم این بچه‌ها یه روبان آبی یا بادکنک آبی دستشون می‌گیرن که نشون بدن می‌خوان سهمی در کاهش آلودگی هوا داشته باشن.  مسئولیتی که متوجه ما بزرگترها بوده و نتونستیم انجامش بدیم. حالا این کوچولوها می‌خوان به عهده‌اش بگیرن.  ایده خیلی خوبیه  به خصوص اگر حسابی شلوغ بشه و تعداد زیاد باشه  ما مادرها برای ریزترین موارد بچه هامون ابراز نگرانی میکنیم ولی یادمون میره که بچه های ما سم کشنده دارن نفس میکشند... باید کاری کرد ...
4 بهمن 1392

سالروز درک بودنت

حرف اول: بگذار چیزی را اعتراف کنم. من هیچ وقت - حتی همین الان و حالا - راجع به مسئله بچه دار شدن یا نشدن با خودم کنار نیامدم و به توافق نرسیدم. یعنی از هر زاویه ای که نگاه میکردم به نفع خود بچه بود که نیاید به این دنیا و مسئولیت انسان بودن را به گردنش نگذارم به واسطه علاقه خودم به چیزی به نام بچه داشتن و مادری کردن و این قبیل عبارات. فرزند آوردن برایم همیشه یک مسئله خیلی حساس و پر مسئولیت بود و هست. بار گران انسان بودن شانه های خودم رو خرد کرده و میکند پس چرا انسان دیگری به وسیله من بیاید تا در این بار سنگین و سهمگین شریک شود؟ البته همیشه هر کاری- حتی اشتباه ترین ها از نظر منطقی - اگر به آدمها حس خوبی بدهد من انجامش را توصیه میکنم ولی واقع...
2 بهمن 1392

آدرینا پاساژ تندیس رو به هم میزنه! 20 آذر 92

4 شنبه بیست آذر 92  آدرینا رو بردیم ددر بعد ۲ هفته تمام توی خونه ماندن و کپک زدنمون! اول رفتیم ملاقات یه عزیزی . سر راه  موقع برگشتن آدرینا به اصرار میخواست بره بغل باباش. این ادای جدیدشه... جدید که یعنی یکی دو ماهی میشه! باباش که پشت فرمونه یهو یادش میاد که خیلی دلش برای باباش تنگ شده! و انقدر خودش رو به آب و آتیش میزنه که بره بغل بابا. خوب طبیعتا ما هم اجازه نمیدیم و نتیجه اش میشه جنگ جهانی سوم! گیس و گیس کشی! دیدیم ای بابا، این چه ددری شد آخه واسه این بچه خونه دوستمون که همش گفتیم آی به این دست نزن به اون دست نزن تو ماشین هم که خون و خون ریزی چه کنیم چاره کنیم؟ گفتیم به ددر ادامه بدیم و یه سر هم تندیس رفتیم وای خدا...
30 دی 1392

بابا----اومد

عزیز دلم 5 شنبه شب باباش که داشت میرفت دستشویی طبق معمول از پاهای پدرش آویزان شد و سعی کرد نگذاره بابا بره ، یه جوری حواسش رو پرت کردیم تا بابا بتونه بره  داشتیم اینطرف با هم بازی میکردیم که بابا در رو باز کرد و از دستشویی خارج شد دختر گلی با یه خنده ملیح و شادی رو به من کرد و گفت: بابا اومد! من؟! بال در آوردم و هزار بار بوسش کردم و بالا پایین پریدم باباش هم که خوب معلومه دیگه این یعنی آدرینا جمله گفته؟نه؟! خوشحالی  و هیچان ما رو که دید چند بار با خنده دلبرانه و یه حالتی شبیه غرور و شادی که گویی متوجه ست کار خاصی انجام داده و به خودش میباله و خوشحاله از تواناییش و میخواد به خوشحال کردن ما هم ادامه بده چند بار گفت: باب...
30 دی 1392

من خیلی خوشبختم

توضیح دلایلش در فرصتی دیگر خواستم این را بگویم و بخسبم که یک وقت نگفته از دنیا نروم! احتیاج داشتم در جایی این را فریاد کنم
29 دی 1392

شما بخواب گل دخترم. مامان مواظبته عزیزم

برای اولین بار دخترم دچار سرفه های شدید همراه با ترشحات مخاطی در حلقش شده. و طفلکم نمیدونه با این ترشحات باید چه کار کنه و حتی از حس اونها در گلوش یه جوری حس میکنم میترسه برای هزارمین بار دما و رطوبت اتاق رو چک میکنم. دمای بدن گل دختر رو هم همین طور. داروهای مناسب رو بهش دادم ولی باز با سرفه شدید بارها  و بارها از خواب بیدار میشه تن نازک و ظریفش که اینروزها شده سجاده عشقم رو برای بار هزارم از بالا تا پایین نگاه میکنم و دعا می کنم و با همه وجود قربونش میرم. بخواب مامانی. مامان اینجا مواظبته و لب تر نکرده جونش رو میده که تو خوب باشی و آرام و راحت بخوابی...امشب یکی از اون اولین ها برای من و دخترمه...
29 دی 1392

وبلاگمون یکساله شد!

در غفلت و بی خبری  حاصل از مریضی و گرفتاریهای روزمره  و در سکوت رسانه های خبری   15 دی وبلاگمان یکساله شد! وبلاگ در سحر گاه یکی از شبهای مکرر بی خوابیم ساخته شد. ما یکساله شدن وبلاگ آدرینا خانوممان رو به خودمان و ایشان  و تمامی دوستان و آشنایان تبریک عرض نموده و امیدواریم تا زمانی که جان در بدن داریم حتی شده با عینک ته استکانی به امر خطیر ثبت و ضبط روزمرگیهای شیرین شده با وجود نازنین دخترمان ادامه بدهیم. ...
24 دی 1392