آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

تو همونی؟!

تو آرشیو فیلمهامون یه سری فیلم هست تاریخش مال سال پیش همین موقع ست یه دختر تپل مپل ، ولی پر جنب و جوش تو فیلم ها بازیگر اصلیه صدای منم تو فیلم ها هست من ، الهه، مادرت خودم هم تو فیلم ها هستم این رو که مطمئنم اما... یعنی این نی نی کوشولو که دست و پاش رو اینهمه تکون میده و صداهای هیجان زده از خودش در میاره  گرد و قلمبه ست و پیشی ملوسه ست بر بر به من نگاه میکنه به من میخنده دست و پاش رو به تعداد هزار تا در دقیقه تکون میده شمایی؟ یعنی این نی نی آدریناست؟ اونوقت من خودم حی حاضر تو اون روزها کنارت بودم ولی انگار دارم اینا رو اولین بار میبینم. چرا واقعا؟ آیا من خواب بودم یعنی؟ گذر زمان رو حس نکردم؟ زمان تند گذشته ...
18 اسفند 1392

فردا واکسن هجده ماهگی داریم

اصلا دیگه مگه دل و دماغی برای حرف زدن میمونه؟ روز وحشتناک داره میرسه امروز هزار بار پاهاش رو بوسیدم و ناز دادم ازش معذرت خواستم که با دست خودم خواهم بردش و با دست خودم او را به دست دکترش خواهم سپرد تا هر دو پای نازنینش رو به شدیدترین و سوزاننده ترین دردها در حد و ظرفیت یه کودک مبتلا کنه خونه مون در حالت آماده باشه راستش از شما چه پنهون  من و آقای همسر بسی استرس داریم آدرینای طفلکم هم که از همه جا بیخبر داره شیطونیهای خودش رو میکنه هر چی بخش منطقی وجودم بهم پوزخند میزنه و یادآوری میکنه که روزانه در کره زمین حد اقل 250 هزار واکسن تزریق میشه، تاثیری رو ذهن آشفته ام و دل مضطربم نداره که نداره چون میدونم که برای آدرینا درد ...
13 اسفند 1392

دیگه چی از خدا میخوام؟!

بابا تو آشپزخونه در حال جمع و جوره بریز بپاشهای تعمیر کار کابینت ها که عصر اومده و آشپز خونه مون رو ترکونده هستش مامان با سر درد ولو شده تو اتاق نشیمن و لبخند کذایی به لبشه که مبادا دختر گلیش که  این روزها به شدت حساسه بغض کنه از دیدن درد مادر آدرینا بین اتاقها در رفت و آمد و شیطونی و جیغ و داد و شعر خونی و بریز و بپاشه بابا به آدرینا یه چیزی میگه که مامان خوب نمیشنوه ولی آدرینا به محض تمام شدن حرف بابا میدوه به سمت اتاقش و بعد... مامان یهویی میبینه دختر گلش هن هن کنان یه بالشت سه برابر هیکل خودش رو داره میکشه از اتاق میاره بیرون و بعد میاره نزدیک مامان و... ای خدا دخترم برای من بالشت آورده و داره من رو میخوابونه تازه بوس و ...
13 اسفند 1392

به سلامتی و خیر و خوشی آدرینا خانوم یک و نیم ساله شد امروز!

عزیز دلم امروز یک سال و نیمش شد نمیدونم چرا حتی بیش از تولد یکسالگیش ذوق داشتم همش تو دلم قند آب میشد! جای همه دوستانمان خالی جشن و مهمانی تولد یکسال و نیمه شدن آدرینا خیلی خوب و شاد و با صفا و صمیمی برگزار شد همه چی خوب و عالی بود و خوش بودیم هوای بسیار بسیار عالی هم مزید بر علت بود و مهمانهامون سرمست بودند از هوای گاه بارانی و گاه آفتابی ، گاه طوفانی و گاه آرام و همه مون دلمون میخواست بچسبیم به پنجره ها و با لذت آسمان و زمین رو تماشا کنیم. آدرینا هم  بسیار زیبا و خانوم و شیرین بود و حسابی بیش از پیش دلبری کرد از همه با بلبل زبونیهاش همه رو متحیر و شاد و ذوق زده میکرد بچه ام استادی شده در برگزاری مراسم تولد و امروز بر...
10 اسفند 1392

برای تو در سحرگاه روز هجده ماهه شدنت

5:30 صبح، 9/12/92 دخترم در این روزها و در این لحظه بیش از هر زمان دیگری درک میکنم و متوجهم که در آینده ای نه چندان دور بسیار دلم پر خواهد کشید برای حس دوباره لحظه های حال حاضر تو سرعت رشد و تغییراتت این را  در هر دم به من تذکر میدهد الان  که برای بار دوم طی امشب در حالیکه من آشپزخانه بودم بیدار شدی و از اتاقت بیرون زدی و لبخند زنان و خواب آلود و متعجب به سویم آمدی حقیقتا به شدت قلبم لرزید و لرزید وقتی برای بار چندم طی امشب میخواباندمت سعی کردم صورتم در جهتی باشد که بازدم و نفست را ببلعم   فرو دهم در ریه هایم هوای پاکی  را که معطر و متبرک به درونی ترین اجزاء و جوارح جواهر پاک و زلال زندگیم است فرشته لفظ م...
10 اسفند 1392

فردا جشن تولد یک و نیم سالگی ناز گلم برگزار میشود

 بله اینچنین است! و  آدرینا تا این لحظه ،  1 سال و 5 ماه و 28 روز و 13 ساعت و 56 دقیقه و 57 ثانیه  سن دارد و من الان که یه پیش دستی میوه پوست کنده کنار دستمه و دختر بسیار شیطون و همسر بسیار خسته ام ساعتهاست که خوابند در وضعیت آرامش بعد از طوفان دارم براتون مینویسم  چون مهمانیمون برای ظهر و وعده ناهاره از ساعت دوازده شب  که بالاخره افراد مذکور به خواب رفتند   تا الان  مثل فرفره ولی بی سر و صدا کار کردم و کار کردم تا به کارهای اصلی برسم  والان با آرامش و البته خستگی بسیار زیاد اینجا بنشینم و میوه نوک بزنم و بنویسم الان که سیب زمینی های خلالی نازک  و بادمجانهای قلمی طلایی سرخ شده ان...
9 اسفند 1392

جمعه نامه

مربوط به دیروز 2 اسفند 92 امروز با اینکه جمعه بود بابا صبح خیلی زود رفت بیرون تا کارهایی رو جلو بندازه اومدنی هم کله پاچه خرید و آورد منم با کلی سوسول بازی همراه با آقای همسر و آدرینا کمی تا قسمتی کلپچ زدیم بر بدن آدرینا صبح زود پا شده بود و بعد از صبحانه خوابش  میومد بابا هم که اساسا صبح زود زده بود بیرون و بعد از کلپچ خواب آلو شده بود منم که معلوم الحالم با این خواب افتضاح شبم و روزها خواب آلو هستم خلاصه بعد از کلی عملیات جانکاه شیردهی که اینروزها منجر به زحم سینه میشه از بس این دختر موقع خواب مک میزنه محکم با اون دندونهای اره ایش بالاخره آدرینا خوابید منم رفتم یه اتاق دیگه و در رو بستم که مثلا بتونم بعد از مدتها یه کم...
4 اسفند 1392

وقتی نمینویسی احتمالا یعنی که...

-  که دخترت بلاچه  شده و رمقی برایت باقی نمی گذارد - که خیلی گرفتاری و سرت شلوغ و انرژیت کم و محدود است - که خیر سرت به توصیه متخصص شبها کامپیوتر را خاموش میکنی و پای سیستم نمینشینی که مثلا بتوانی به بیخوابی مزمنت که دارد شالوده زندگی ات را از هم میپاشد غلبه کنی ولی زهی خیال باطل - که روزها  دخترکت تا کامپیوتر را روشن ببیند مثل قوم مغول با حمله جانانه پدر تو و کامپیوتر را در میآورد - که اگر پای لپ تاپ هم بنشینی انقدر جیغ و داد و گریه برای دستیابی به این جعبه جادویی دخترکت میکند که عطایش را به لقایش میبخشی - که انقدر دخترکت شیرین و خواستنی و سرو زبان دار شده که میخواهی لحظه ای را از دست ندهی و اکثر اوقات یا محو خودش ...
3 اسفند 1392

توضیح و پوزش و تشکر و قدر دانی

ببخشید که کمتر هستم ببخشید که بی ادبانه نظرات پر مهرتان فقط تایید شده اند وبی پاسخ مانده اند اثرات و محدودیتهای کار با گوشی - یعنی تنها وسیله ای که اینروز ها برای لحظات کوتاهی با آن میتوان در نت بود - است  شرمنده و ممنونم که یاد مائید و نگرانمان شدید ما خوبیم خدمت میرسیم مفصل انشالله بی حرف پیش  
3 اسفند 1392