آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

می می تلخ شد...

1393/2/24 2:29
نویسنده : الهه
270 بازدید
اشتراک گذاری

آدرینا تا این لحظه ، 1 سال و 8 ماه و 15 روز سن دارد 

و در چنین روزی که آدرینا درست یک سال و هشت ماه  و پانزده روز سن دارد یا به عبارتی 20 ماه و نیمه است ، یعنی درست دو هفته بعد از آنکه شمع بیست ماهگی را فوت کرده می می خوشمزه اش تلخ شد.

بله ماجرا همانیست که میدانی و میدانم...

**************************************

خیلی وقت است که  پروژه از شیر گیری ما کلید خورده. از 9 دی 92 تلاش کردیم که روز دیگر شیر نخوریم مگر به اجبار و اصرار موقع لالای بعد از ظهر.دلیلش هم وابستگی وحشتناک زیاد آدرینا به شیر مادر و آویزان بودن تقریبا 24 ساعته از مادر بود. خوب خیلی سخت بود قانون مند کردن و زمان بندی کردن شیر خوردن، ولی شد. خیلی دعوایمان میشد  و گیس و گیس کشی ولی من روزی دو هزار بار مجبور بودم با مهربانی ولی قاطع توضیح بدم ممه موقع لالا...

مریضی های مکرر زمستانی و مشغله مامان و بابا به خصوص بابا در اواخر سال مانع از آن شد که تیر خلاص را بزنیم.

از طرفی دکتر آدرینا همیشه مخالف قطع شیرش بود و هی از این ماه به آن ماه تعویق می انداخت  در آخر برای هجده ماهگی به زور و اصرار رضایت داد.گفتیم تا هجده ماهگی که 9 اسفند بود صبر کنیم. ولی عوارض شدید  و طولانی واکسن هجده ماهگی و مریضی بلافاصله بعد از واکسن که دلبندم را داشت به بستری در بیمارستان میکشاند و همچنین شلوغی دیوانه وار روزهای قبل از عید مانع شد.بماند که بهمن ماه یک اتفاق خیلی بدی برای خودم افتاد که تا مدتی  به شدت درگیرش بودم و در واقع هنوز هم درگیرش هستم و شرحش انشالله در پست جداگانه ای میگنجد.

بعد از عید هم بابای خانه ما بنا به دلایلی مشغله اش به طور موقتی ده برابر شد. تقریبا هر روز از صبح تا شب دیر وقت من بودم و آدرینا.بنابراین به اجبار  بازم صبر کردیم و ماهها هر دو اذیت شدیم و شدیم تا امروز که بابا بعد از صد سال روز تعطیل خانه بود!

کلی عکس و فیلم از آخرین مراسم شیرخوری گرفتیم و به زبانی می می و آدرینا رو با هم خداحافظی دادیم. فیلمها انقدر شیرین و پاک و خاص هستند که از دیدنشان اشک به چشممان می آید.

نوبت بعدشیر خوردن صبر زرد معروف را زدیم و منتظر واکنش... ماشالله کمی درنگ کرد و خورد و آخ هم نگفت!

نوبت بعد به توصیه یکی از دوستان زرد چوبه زدیم و ... باز هم همان شد! خدایا این دیگر چه سریست؟!

بعد یادمان افتاد در داروهایی که برادر جانمان از آلمان فرستاده بودند یک پماد تلخ مخصوصی بود. دفعه سوم از آن استفاده کردیم و ... شد!

طبق معمول با ولع و ذوق و شوق آمد جلو ولی به محض مز مزه کردن طفلک بچه قیافه ای شد که بیا و ببین.نمیدانستم بخندم یا بگریم.

حالا این را داشته باشید که من از همان 9 دی هزار بار داستان فرشته مهربانی را که هر شب به آدرینا سر میزند و از بزرگ شدن آدرینا تعریف میکند و میپرسد آیا آدرینا ممه میخورد یا نه و من که میگویم بله، بعد فرشته مهربان میگوید عجـــــــــــــب! خوب پس صبر کنید هر وقت ممه اش تلخ شد بدانید که دیگر کاملا بزرگ شده و دیگر میتواند ممه نخورد و به جایش به به های خوشمزه بخورد گفته بودم. پس آمادگی ذهنی داشت. و من به محض اینکه آدرینا از تلخی چندشش شده بوده جشن "آخ جان! تو دیگه بزرگ شدی! ممه ات تلخ شده! هورا!" را آغاز کردم. 

انقدر جو دادم که بچه طفلک هم همراهی میکرد که:" آخ جان تلخ شد! آخ جان بزرگ شدم! هوآآآآآ!"

خلاصه چند بار نوک زدیم و همه این چند بار همین متن و سناریو تکرار شد . تا آنجا که مامان بدجنس که هی به ما می می تعارف میکرد می گفتیم: "نه، نه، نه!"

بابا که از خواب بیدار شد باز یک جشن مفصل سه نفره آخ جون ممه تلخ شد و آخ جون بزرگ شدیم راه انداختیم و چند دقیقه ای همه در آغوش هم حرکات موزون انجام دادیم و به رقص و پایکوبی پرداختیم و بعد هم حاضر شدیم و دو ساعتی رفتیم ددر و بیرون و یک جفت کفش سفید ساده که خیلی وقت بود دنبالش بودم هم برای دختر جانمان خریدیم و سر راه شام هم خریدیم و آمدیم خانه. شامی خوردیم و مامان رفت دوش گرفت و بابا کارهای خواب آدرینا را انجام داد.آدرینا هم شیر مادر میخورد و هم شیر خشک ولی همیشه به شیر مادر بسیار  بسیار بیشتر از شیر خشک علاقه نشان میدهد.آدرینا شیر خشک را نصفه نیمه خورد . موقع خواب  چون چند ساعتی گذشته بود و یادمان رفته بود که ممه تلخ شده و به محض نوک زدن سر عقب کشیدیم و اه اه گفتیم! مامان قصه تعریف کرد و ما در آغوش هم و بازو در بازوی هم خوابمان برد.

تا الان خدا رو شکر دخترکم حتی قطره ای اشک نریخته چون از مدتها قبل زمینه سازی شده و سعی کردم این به مانند یک اتفاق خوب و مراسم جشن برایش به نظر بیاید. البته بسیار بسیار در این ماهها یعنی از دیماه سر منظم کردن ساعات خوردن شیر مادرش طفلکم عصبانی شده و اشک ریخته. هنوز زود است بگویم کاملا از شیر گرفتمش و امروز اولین روز تلخ شدن ممه خومزه(خوشمزه) بوده ولی از طرفی دلم هم برای خودم هم برای او میسوزد که چرا نشد زودتر تیر خلاص را بزنیم که این چند ماه انقدر اذیت و عصبی نشویم و با هم دعوایمان نشود. نمیدانم شاید هم همین طور و به همین ترتیب زمانی که پیش آمده و پیش رفته بهترین حالت بوده... واقعا نمیدانم ولی این را خوب میدانم که شاید خیلی از عصبیتهای این چند وقته مربوط به همین تقاضای شیر از طرف آدرینا و رد تقاضایش از طرف من طی ماههای گذشته بوده.

القصه امیدوارم دختر ماهم این مرحله را هم به سلامتی و شادی و خوشحالی و بدون عذاب و ناراحتی هر چه زودتر و بهتر بگذراند و با اطمینان بتوانم بگویم که دخترم را از شیر مادر گرفتم.

پی نوشت: نمیدانم چرا و از کجا ولی دختر من به می می صاف و رک و پوست کنده " ممه" می گفت و میگوید! فکر کن نه جی جی ، نه می می، صاف و روشن و رو راست و بی شیله و پیله و پیچاندن با لحنی استوار و محکم و گویش کودکانه روزی هزار بار میگوید: " ممه"!

پی تر نوشت: از همه مراحل فیلم گرفتیم! الهی بگردم وقتی برای اولین بار ممه خوشمزه اش تلخی به کامش میریزد چه قیافه ای میشود! توی جشنها هم خیلی بامزه شده. به نظر میاید برایش مصداق مثل میان خنده میگریم، میان گریه میخندم بوده باشد.

پسندها (3)

نظرات (5)

مامان مهيار
24 اردیبهشت 93 3:08
الهى عزيزم بزرگ شدنت مبارک, واقعا جشن و شادى داشته, تبريک الهه. خانم گل
مامان مریم
24 اردیبهشت 93 10:51
چقدر خوب که فیلم گرفتین من که اینقدر قضیه برام تراژیک و فیلم هندی شده بود که همه چی یادم رفت.. این هم بگذرد الهه جان..خداروشکر که آدرینا هنوز نفهمیده چی شده و غصه به چشماش نیومده امیدوارم تا آخرش هم همینجوری پشت سر بذاره.. میدونم که بخاطر شادیه آدرینا غمتو پنهون کردی امیدوارم دلتنگیه خودتم زود فراموش کنی عزیزم
الهه مامان مبین
25 اردیبهشت 93 15:48
الهی بگردم چه مرحله شختیه الهه جون . ولی واقعا همون 3 . 4 روز اول سختی داره . بعدش یادش میکنه ولی دیگه کم میشه تا یادش میره . من 27 روزه که مبینم رو از شیر گرفتم . الان وقتی بهش نگاه میکنم انگار نه انگار که 22 ماه کامل بهش شیر دادم . دیگه کامل یادش رفته . تازه مبین من خیلییییییییییییییی وابسته بود . امیدوارم که همیشه موفق باشی خصوصا توی این مرحله سخت
عاطفه
26 اردیبهشت 93 10:17
خوب که زود شروع کردید و خوب تر که از خیلی وقت پیش مقدمات و فراهم کرده بودید ، اینجوری آسون تر از چیزی که باید باشه پیش میره. جشن و عکس و .. هم خیلی خیلی ایده خوبی بود. آفرین به این دوست خلاق و همه چی تمام ! ایشالله شاهزاده خانوم خیلی خوب همکاری کنه و تا آخرش بی اندوه و غصه همه چی تمام شه.
مامانی باران
26 اردیبهشت 93 16:05
عزیزم خیلی خوشحالم که چنین مرحله مهمی رو پشت سر گذاشتین و آفرین به چنین مادری که با صبر و حوصله و مرحله به مرحله دخترکش رو هدایت میکنه و کمک میکنه تا کمترین سختی و مرارت رو متوجه بشه آدرینا جون آفریــــــــــــــــــــــن صد آفریـــــــــــــــــــــــــن هزار و سیصد آفریـــــــــــــــــــــن نازینینم بزرگ شدی ماشاءالله