آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

چیزی شبیه معجزه... خاطره یک روز خوب و شاید بهترین روز در دوران مادریم (+ عکس)

1392/3/5 20:23
نویسنده : الهه
400 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 31 اردیبهشت 1392 یعنی فردای نیمه شبی که آخرین پست رو گذاشته بودم و کلی غصه دختر گلیم رو خوردم تصمیم گرفتم طلسم رو بشکنم و با آدرینا برم بیرون

یعنی بعد از مراسم صبحانه که تقریبا 12 ظهر تمام شده بود و کمی بازی وشیطونی و جمع و جور آدرینا مست خواب بود چون عادت داره بعد از صبحانه اش بخوابه، ولی هر چی کار میکردم نمیخوابید و دیدم انرژی داره خوب چرا باید به زور بخوابونمش، دیدم بهتر از این وقت پیدا نمیشه و با کلی ارداه پولادین به خرج دادن دل زدم به دریا که سریع جمع و جور کنم راه بیفتیم

کلی حساب کتاب کردم چه جوری بریم  و چی بردارم و چی برندارم

عکسها و بقیه شرح ماجرا در ادامه مطلب

کلی حساب کتاب کردم چه جوری بریم  و چی بردارم و چی برندارم

چون بدون ماشین و بدون بابا خوب میتونست خیلی سخت باشه 

با کوله پشتی برای حمل وسایلش و آغوشی برای حمل خودش میخواستم برم!

خلاصه القصه ماشین گرفتم برای خیابان شریعتی میدون قدس که یه کار اداری رو بتونیم انجام بدیم

جمع و جور کردیم و بار و بندیل برداشتیم و راه افتادیم  .کار اداریمون رو انجام دادیم و به بابا زنگ زدیم

بابا که فهمید بیرونیم طفلک مثل قرقی خودش رو از اون سر شهر میخواست برسونه به ما

یعنی بنده خدا تا ما از میدون قدس بریم سمت بازارچه  تجریش و یه دوری بزنیم اومده بود و خودش رو رسونده بود به پارکینگی که جدیدا شهرداری زده نزدیک در غربی بازارچه ، ولی چون جای پارک تو پارکینگ  نبود آخر سر یه جایی پایینهای مقصود بیگ پارک کرده بود که دیدم آدرینا داره  لالا میکنه تو آغوشی!

لازم به توضیحه که بچه ام انقدر آروم و خوب همه جا رو باد قت نگاه میکرد و هر چند ثانیه یه بار به منم نگاه میکرد! کلی که تو همین اثنا و کنار رودخونه که داشتیم گذر عمر رو تماشا میکردیم دیدم جوجه ام چشماش هم اومدو لالا کرد!

اینجا جایی بود که آدرینا همین طور که داشتیم رودخانه تحریش رو تماشا میکردیم خوابش برد عزیزمقلب

 و به باباش زنگ زدم و اونم گفت تازه جای پارک پایینهای مقصود بیگ پیدا کرده و بهش گفتم با نهایت تاسف باید جای پارک عزیز و محترم رو ول کنی و بیایی که آدرینا خوابید و دیگه نمیشه به گشت و گذار ادامه بدیم!

خلاصه یه چند دقیقه ای منتظر موندیم تا آقای همسر با سرعت تمام و مارپیچی به ما رسیدن . فکر کن  کجا؟ یه جایی تو مایه های وسط میدون تجریش!

خلاصه سوار شدیم و گفتیم چه کنیم و چه نکنیم ، گفتیم حالا که بعداز اینهمه برنامه ریزی و سختی در اومدیم بیرون و همین طور با توجه به اینکه بعد از 120 سال که با وجود نزدیکی کاخ سعد آباد به دلیل بارداری و زایمان و بچه داری و سرما و غیر و ذلک  آرزو به دل موندیم بریم به میعادگاهمون سر بزنیم حالا که شمع و گل و پروانه جمعند خوب بریم کاخ دیگه!

 

خلاصه رفتیم کاخ سعدآباد و از قضا تو نگو که به مناسبت هفته میراث فرهنگی ورودی ها مجانی شده! ولی لامصبا همه رستورانها و کافی شاپهای داخل کاخ رو بستن که بستند... یعنی اصلا به فکر من و دلم و اونهمه خاطره که از این مکانهای مقدس دارم نیستم این بی مروتها! آدرینا هم چند دقیقه بعد از رسیدنمون بیدار شد و چشمش رو تو محوطه کاخ باز کرد در واقع.

تو اینهمه کاخ ، کاخ ظروف رو تا حالا ندیده بودم که رفتیم و خیلی جالب بود و یه ته مانده ای از ظروف سلطنتی که رحم کردند و غارت نکردند رو مشاهده کردیم. برای آدرینا نمیدونم چرا ظرفایی که در جشنهای 2500 ساله استفاده شده بود بیشتر جلب توجه میکرد براش.

محوطه کاخ هم که عشق منه خوب، کلی روح و روانم اومد سر جاش!

آدرینا و بابایی و من کلی شعر خوندیم و شیطونی کردیم. آدرینا برای اولین بار از نزدیک کلاغ دم سیاه رو دید و باباش به همین مناسبت این شعر رو براش سرود:

کلاغ دم سیاه قار قار رو سر کن، آدرینا اومده شاه رو خبر کن!

کلاغ دم سیاه قار قار رو قار کن، آدرینا اومده فرح رو صدا کن!

بعدش دیدیم آقای همسر که طبق معمول صبحانه کم خورده و کلی از صبح بدو بدو، دختر گلی هم وقت ناهارش داره میگذره، خودم هم که کلا به جهندم! گفتیم چه کنیم چه نکنیم بریم رستوران میعادگاهمون تو دربند یعنی همان رستوران کوهپایه عزیز و دوست  داشتنی...

رفتیم و کلی پرسنل اونجا حرفای خوب خوب زدند که وای آدرینا چه بزرگ شده و به مشتریهای ثابتمون یه عدد اضافه شده و ...!

آدرینا جان اونجا ابتدا در ملا عام- بله دقیقا یه چیزی تو مایه های در ملا عام- و طبق روش جدیدشان تقریبا به شکل ایستاده نیمه نشسته می می مامان رو نوش جان فرمودند! بعد غذا رو سفارش دادیم و برای آدرینا هم صندلی غذا گذاشتند  و آدرینا رو نشوندیم تو صندلی غذا و پیش بند هم براش برداشته بودم از خونه و اون رو هم بستیم و آماده!

من از گارسون برای آدرینا سوپ خواستم و یه مقدار سیب زمینی پخته ساده بدون هیچ سس یا نمکی

بعد هم فکر کردم که از برنج و گوشت مرغ داخل اکبر جوجه که بابا جان سفارش دادند له میکنم و با آب سوپ و سیب زمینی له شده بالاخره یه چیزایی میدم میخوره دیگه

در همین اثنا بودیم که با کلی ترس و لرز سر قاشق از سوپ همراه با مخلفاتش گذاشتم دهن آدرینا... و با کمال تعجب و در نهایت نا باوری آدرینا بدون اینکه بالا بیاره یا پس بزنه یا ... مز مزه کرد و قورتش داد...

به خودم جرات دادم و سر قاشق بعدی و بعدی و بعدی... خدای من... باورم نمیشد، کم مونده بود به خدا گریه کنم، داشتم از شوق بال در می آوردم ولی خودم رو کاملا کنترل کردم که ادامه بده. برای اینکه بیشتر سرگرم بشه چند تیکه خیلی کوچولوی هویج و کدو آبپز دور چین غذا رو رویختم روی سینی صندلی غذا و با اونها هم مشغول بود و خلاصه خورد و خورد و خورد و

 بالا نیاورد،

 و به سرفه نیفتاد

 وتو گلوش نپرید و...

و دخترم غذای جامد خور شد...

خدا میدونه چقدر خوشحال شدم و خوشبختانه از اونروز به همین روش داره غذا میخوره، یعنی دیگه لازم نیست سوپش رو هزار باربا انواع و اقسام میکسر و بلندر میکس کنم و ازهزار تا انواع و اقسام صافی رد کنم تا توش کوچکترین ذره قابل رویتی نباشه و بعد این محلول گرانبها رو بریزم تو تنها شیشه ای که حاضره ازش این مایع رو بمکه و هزار بار سر شیشه تنگ و گشاد و ریزو درشت عوض کنم و به هزار و یک کلک و فیلم و ادا و اصول به زور و زحمت بتونم 30 سی سی از این مایع رو بهش بخورونم... یه کابوس دردناک و کشدار در طی شبانه روز برای رسوندن یه ذره غذا به بدن نازنین دخترم و بعد هم بعد از همه این ها به کوچکترین بهانه  و دلیل و حرکتی دخترم عوق بزنه و دلم خون بشه...

 خدایا یعنی این کابوس تمام شد؟ خدا کنه که تمام شده باشه  و دخترم به همین نحو به غذا خوردنش ادامه بده و کمی وضعیت وزن گیری و رشد وزنی وقدیش بهتر بشه.

 شاید برای شما به کار بردن این لفظ در این مورد مسخره باشه ولی برای من این شبیه معجزه ست. دقیقا یه روز قبلش که واقعا از تهوع و سختی غذا خوروندن به آدرینا مستاصل شده بودم واقعا رسما گریه کردم... و از خدا خواستم زودتر دخترم رو از این رنج نجات بده و کاریش کنه که من دیگه عاصی بشم از خوردنش، از اینکه اون غذا بخواد و لذت ببره از غذا خوردنش نه اینکه ضجر بکشه همش... و خدای مهربونم صدای من رو چه خوب شنید. ممنونم خدا جون...

خلاصه بعد از این اتفاق مسرت بخش با هم رفتیم تواضع تا یه کم برای خاله ندا که داشت برمیگشت کانادا سوغاتی بگیریم، بعد هم رفتیم خونه شون و کمی دید و بازدید و ماچ و بغل و خداحافظی و بعدش هم خسته و کوفته ولی شاد و خوشحال و راضی از یه روز خوب که بعد از مدتها هم تنوعی بود و هم این اتفاق خیلی خوب توش افتاده بود اومدیم خونه...

فرداش با کلی سلام صلوات و بیم و امید براش سوپ درست کردم و عزیزم به همین روش سوپش رو خورد. کلـــــــــــــــی لباس و پیش بند و زمین و زمان و لباسای من و سر و کله و گردن و دست و پاش سوپی و چرب و چیل میشه انقدر که حد اقل حتی با سرعت کاری بالا نیم ساعت تا یک ساعت بعدش بشور و بساب لازمه و حتی خودش رو باید کامل ببریم حمام ولی برام نوش و گواراست و خیلی خوشحالم، حتی اگر کمرم از درد اینهمه شست و روب بترکه و منفجر بشه بازم خدا رو شکر میکنم و امیدوارم این روند ادامه داشته باشه

خدایا شکرت و بازم شکرت

خدایا لطفا همه فرشته های کوچولو رو در پناه خودت حفظ کن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)