آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

به سلامتی شمع نه ماهگی رو هم فوت کردین شازده خانوم ما! (+ عکس )

1392/3/12 21:16
نویسنده : الهه
631 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم

9 خرداد یکی از قشنگترین و شادترین ماهگردهات برگزار شد و شما رسما به سلامتی نه ماه رو تمام کردین و وارد ده ماهگی شدین گلی خانومم

برای خوندن ماجراهای اون شب خوب و شاد و دیدن عکسها به ادامه مطلب میریم

کیک تولد ماهگرد نهم

4 شنبه و 5 شنبه خیلی خیلی روز پر کار و شلوغی برای ما بود.جریان از این قرار بود که ما پنج شنبه که روز ماهگرد شما بود کارگر برای تمیزکاری خونه هم داشتیم. من و بابایی پا به پای حضرت ایشان تلاش جد نمودیم تا کارهای تمیزکاری تمام بشند.حالا فکر کن که من تا دیشب ساعت 4 صبح بیدار بوده و خودم اتاق جنابعالی را کلی سر و سامان داده بودم.

5 شنبه هم کلی خرید میوه جات و سبزیجات و سوپری و قصابی داشتیم که بابا تنها رفت زحمتش رو کشید و مامان الهه بیچاره باید همه رو همزمان جا به جا هم میکرد. یعنی فکر کن که کاری که صدو بیست سال بود انجام نداده بودم رو هم همون روز مجبور بودم انجام بدم و اون پاک کردن، شستن و خرد کردن و سرخ کردن مقداری سبزی بود! چون همیشه سبزیها رو از قبل میدیم پاک میکنند و میشورند. ما باز خودمون تو خونه میشوریم و با سبزی خرد کن خرد میکنیم و سر صبر آماده سازی هاش رو انجام میدیم و میذاریم فریزر ولی اونروز شرایط طوری بود که مقادیری سبزی باید فی الساعه آماده میشد! تازه بنا به  اصرار بنده ناهار رو هم خودم درست کردم و از بیرون نگرفتیم. خلاصه آی کار کردیم و دویدیم و دویدیم که نگو.

مهمانهاتون از همیشه بیشتر بودن و یه ده نفری هم دقیقه تقریبا نود اضافه شدن! به شما هم باید میرسیدیم و آشپزی و آماده کردن همه چی، خلاصه پیه من و باباجانت در آمد و ساعت 7:40 بنده هنوز داشتم چیز میز سرخ میکردم! و حمام نرفته بودم و مهمانا دیگه 8 قرار بود بیان و...

ولی خوب درسته تقریبا پدرمون در اومد ولی عوضش خیلی به خودمون و شما  و مهمانها خوش گذشت ویکی از بهترین ماهگردهات شد،تازه این ماهگرد یه ویژگی دیگه هم داشت که اگر به تحقق رسید اونوقت براتون میگم که جریان ویژه این ماهگردتون چی بوده،درسته سخت و عجله ای بود ولی نتیجه عالی شد، شد یه شب خیلی شاد و به یاد موندنی و شما هم گل سر سبد مجلستون بودین. انقدر عزیز و دوست داشتنی و  خواستنی شده بودین که همه دوست داشتند شما رو بخورند و بچلونند ولی مامان الهه تو این جور مواقع با مامان خودش هم رو در بایستی نداره که... مثل شیر مواظبته که کسی اذیتت نکنه از روی دوست داشتن ،بابایی کیک خوشگلی براتون گرفته بودن و همه جی عالی بود،انقدر خندیدیم و شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم و شادی کردیم که برای چند ساعت یادمون رفته بود غصه های زندگی ، مثلا یادمون رفت که اول مهمونی چه بحثی بین حضار در مورد انتخابات در گرفت و بعضی هامون میخواستیم یقه بعضی های دیگرمون رو پاره پوره کنیم! همه چی رو هم سلف سرویس اعلام کردیم که هی نخواهیم بریم و بیاییم و دولا راست بشیم ولی بازم مگه میشد که به مهمونامون نرسیم؟

یه نکته جالب اینکه من به بابا جانت گفته بودم وقتی میخوام برنج رو آبکش کنم دم دست باش چون قابلمه خیلی بزرگ و حجمش زیاد و سنگینه و بابا جان گفتند چــــــــــــــــــــشم، من در خدمتم ولی درست در لحظه صاف کردن برنج ایشان غیبشان زده بود! خونه ما آنتن موبایل تقریبا صفره ولی نا امیدانه به موبایلشم زنگ زدم که خوب همون طور که انتظار داشتم تماسی برقرار نشد به خاطر آنتن دهی ضعیف  و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که با شیرجوش گنده کم کم برنج رو بردارم و بریزم تو آبکش و آی تعجب کردم و شاخهام زد بیرون از این وضعیت که نگو. حالا شما فکر میکنی بابا جان کجا غیبشون زده باشه خوبه؟ تو نگو یکی از مهمونا همون دم در که رسیده اصرار به اصرار کرده که من ماشینم رو عوض کردم بیا بریم ببینش!!!! البته نه که دور از جونش تازه به دوران رسیده باشه ، نه اصلا، برعکس خیلی هم با اصالت و نازنین هستند اما از این ماشین آمریکاییهای قدیمی دوست داره و بالاخره تونسته بوده یکی خوبش رو گیربیاره و بخره و کلی ذوق داشت که ماشینش رو نشون بده به این دلیل! بعد که بابا جان بالاخره پیدا شدند دلم میخواست قیافه اش رو میدیدی وقتی تازه از اون حال و هوا در اومد و فهمید چه بلایی سر من و برنج نازنینمون آوردن با غیبت ناگهانیشون!

خلاصه اون وسط هم من هی از هر فرصتی برای شیر دادن و مهربونی کردن با شما استفاده میکردم، آخه مادر برات بمیره خیلی اذیت دندوناتی و اشتهات خراب شده و بعضی وقتا فقط به شیر مامان کمی علاقه نشون میدی. فکر کن من وسط مهمونی هی میبردمت تو اتاق خواب خودمون ، همه اون لباس و تشکیلاتم رو هی به هم میزدم و به شما شیر میدادم و شما هم که نازت خریدار داره آی برای مامان ناز میکردی که بیا و ببین

خلاصه از مهمونا پذیرایی کردیم. اول میخواستیم تا شما زیادی خواب آلو نشدی اول تولدت رو بگیریم بعد شام بدیم که دیدیم قیافه شما به تنها چیزی که نمیخوره خوابه! شما رو سرو کردیم و جمع و جور. البته طبق معمول مامان سعی کرد بهت شامت رو هم بده چون من حتی اگر مطمئن باشم اشتها نداری غذا رو بهت ارائه میکنم که حتی اگر یه کوچولو هم بخوری باز غنیمت باشه. شما هم فقط کمی برنج و مرغ له شده در حد 4-5 لقمه و کمی ماست خوردین. و باز هم طبق معمول تو این حین همه غذاشون رو خورده بودن و مامان سرپایی و بدو بدو یه چند قاشق از غذا رو بلعید و آشپرخونه رو در حد امکان جمع و جور کردیم و رفتیم سراغ لباس پوشوندن به شما و آماده کردن کیک  و بقیه چیزها

لباست خیلی بهت می اومد مامان، واقعا یه تیکه ماه و جیگر شده بودی انقدر که جدی جدی همه میخواستن بخورنت گل خوشگلم

مراسم شمع و بریدن کیک و بزن و بکوب هم عالی بود. با بابایی هم طبق معمول یه رقص دوتایی خوشگل کردین که چشمای بعضی از مهمونامون اشک عشق نشسته بود از دیدن صحنه قشنگ رقص شما پدر و دختر دوست داشتنی و عاشق

یک چیزی که جالبه اینه که از شش ماهگیت به بعد با هر کسی غیر از من و بابات غریبی میکنی! یعنی مردم باید خودشون رو بکشند تا بری بغلشون که نمیری و وقتی هم جرات کنند بهت نزدیک بشن یه گریه و بغضی تحویلشون میدی که خودشون پشیمون بشن، گرچه پشتکار بعضی ها در آزمایش یک چیز تجربه شده ستودنیه چون حتی به قیمت در آوردن گریه شما  میخوان که تا از در وارد میشن شما رو بغل کنند . جالبه که من با کسی از این لحاظ تعارف و خورده پورده ندارم و رک و رو راست میگم که باید زمان بدن به شما ولی بعضی ها نمیدونم نمیشنوند یا خودشون رو میزنند به نشنیدن... خلاصه که شما هم از خجالتشون در اومدی چون تا بهت نزدیک میشدن مثل آژیر دزد گیر یک صدایی در می آوردی که طرف خشکش بزنه!

دیگه اینکه همه میگن شما مامانی هستین! راستش خودم اینطور فکر نمیکنم که من یا بابا رو به هم ترجیح بدی ، با هردومون خوب و مهربون هستی ولی همه اینطور میگن.

خلاصه مراسم تولد هم تمام شد و شما هم حسابی از همه دلبری کردی خانوم خوشگلم و تازه یه سری هم بعد از ساعت دوازده یکی از مهمونا اصرار به رقص و پایکوبی مجدد داشت که نتیجه اش این شد که تا حدود ساعت یک شب باز هم بزن و برقص شد، بعدشم نشستند به حرف زدن و انقدر خندیده بودند که اشک از چشم و چال همه جاری  شده بود

دیگه ساعت نزدیک دو بود که مامان بزرگ اینا نغمه رفتن رو سر دادن فکر کنم بقیه هم یادشون افتاد که میتونن برن خونه شون و الا فکر کنم باید یه یکی دو ساعت دیگه براشون کله پاچه هم میگرفتیم برای صبحانه!

آخه انقدر هوا خوب بود و جو عالی بود که همه خوب و خوش بودن و آرامش داشتن. یعنی دلخوشی رو میتونستی تو صورت همه ببینی. میدونی چیه عزیزم انشالله وقتی شما بزرگ شدی همه این چیزا به تاریخ پیوسته باشه ولی اینروزایی که مامان داره برات اینا رو مینویسه مردم شاد نیستند و نمیتونند هم شاد باشند چون مجموع شرایط زندگی خیلی خیلی سخت شده عزیزم و دل خوش شده گوهری نایاب...

خلاصه مهمونا رفتند و من و بابا مهدی بقیه خونه رو تا جایی که میشد جمع و جور کردیم و مامان الهه داشت از شدت پا درد میمرد انقدر که تا یک ساعت پاهاش رو گذاشت تو محلول نمک و آب داغ تا یه کم دردش کم بشه. یعنی مامان جان دیگه پام رو زمین نمیتونستم بذارم و انگار دیگه این پا مال من نبود عزیزم. خلاصه ساعت شد 4.5 صبح وقتی دیگه میخواستیم چشم هم بذارم عزیزم ولی با یه رضایت خاطر و آرامشی با وجود خستگی به بستر رفتیم چون تونسته بودیم برای خودمون و دیگران ساعات شاد و آرامی رو فراهم کنیم .

خلاصه که عزیزم به لطف وجود نازنین شما شور و شوق و عشق تو زندگیمون موج میزنه و همه چی در اطراف وجود شما میگرده و معنی پیدا میکنه. خدا رو شکر که هستی و خدا رو شکر که داریمت. برامون همیشه بمون نازگل دخترکم...خدا شما و همه فرشته های کوچولو رو زیر سایه لطف و مهر خودش سلامت نگه داره.

یه عالمه آدم یه عالمه دوستت دارند عزیزم! دوست داریم اندازه دنیاها با ارزشترین های ما

اینم یه تعداد معدودی از عکسهات

یه عکس دیگه از کیکتون که البته جالبه که یکی دو تا از مهمونا شرط بندی میکردن سراین که زیر لحاف زیبای خفته کیکتون پاهای عروسکه یا با خمیر شکل پا بهش دادن! البته یکی از این افراد به اینکه شرت لباس شما بهش وصله یا جداس هم علاقه داشتند !!!!

این بخشی از میز پذیرایی 

 

 این لباسی که تنتون کردیم برای جشن تولدت نه ماهگیتون خانوم خانـــــــــــــوما

این هم بخشی از میز شام

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان عسل دختر
15 خرداد 92 13:38
تو خیلی ماهی خاله خدا نگهبانت باشه

ممنونم خاله مهربان

مامان آوین
21 خرداد 92 14:36
چرااااااااااااا؟
از آدرینا هیچ عکسی نذاشتین؟
خو مشتاق دیدار این شاهزاده خانووووومیم



شما خیلی عزیزید و لطف دارید
انقــــــــدر که من آدم بد و بد و بدیم به خدا!