آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

واکسن نامه - 4 ماهگی

1391/10/21 12:58
نویسنده : الهه
1,194 بازدید
اشتراک گذاری

واکسن چهار ماهگی شازده خانوم در روز یکشنبه 17.10.1391 انجام شد. خوشبختانه در پاکترین هوای تهران طی یک ماه اخیر بیرون از خانه بودیم. اوج ناراحتی حاصل از واکسن تقریبا 20 ساعت بعد از تزریق واکسن نمود کرد: تــــــــــــــــــب و بی قراری . این نوبت یکی از بزرگترین معضل ها بیزاریت از عطر و طعم قطره استامینوفن بود.  نه با آب قند، نه با داروخوری، نه با قطره چکان... در همه حال برایت عذاب علیم بود خوردن قطره

بابایی رو سه بار برای خرید قطره استامینوفن بیرون فرستادیم. ولی هیچ کدام باب طبعت نبود. متاسفانه حسابی بالا آوردی، چندین و چند بار، نمیدانم برای طعم قطره بود یا از عوارض واکسن بود. انقدر که برایت یک دست رختخواب تمیز و یک دست لباس نخی تمیز دیگر نمانده بود. با هوش خانوم من قطره را در دهان نگه میداشتی و بعد صدای تهوع در می آوردی که یعنی حالم به هم خورد و گاهی این نقش بازی کردن باعث میشد که واقعا حالت به هم بخورد و بالا بیاوری. یعنی غیر از دفعه اول که واقعا به قطره چکان واکنش نشان دادی و دچار تهوع شدی بقیه دفعات کمی تا قسمتی از نقش و نقشه شروع میشد ولی منجر به این میشد که واقعا بالا بیاروی.

پدر جان یکی از امتحانهایش را نرفت تا بهتر و بیشتر کنارمان باشد. کلی پاشویه شدی. حتی وان حمامت رابه روی تخت آوردم و توی وان حمامت با بازی و خنده و شوخی  و با شعر خواندن و قربان صدقه رفتن کلی پاشویه سراسری شدی به این ترتیب. بابایی خیلی خیلی کمک حال بودند در این چند روز.

ولی میدانی ؟ این چند روز فرصتی شد تمام و کمال تر هر سه با هم باشیم. یعنی حتی برای خود من زمانی بود برای بودن کنار شما به صورت مدام. شما هم که به نظر می آمد بدتان نمی آمد خانم خانوما که یک سر به مامان و بابا چسبیده باشی! خوب چی بهتر از این؟! مگر ما بدمان می آید که وجود نازنین تر و تازه تو را محکم محکم به خودمان بچسبانیم؟ ببوییمت؟ ببوسیمت؟

خلاصه که از دیشب یعنی حدود 56 ساعت بعد از تزریق واکسن تقریبا خوبی. دیشب نمیخوابیدی ، یعنی به هیچ راهی راضی نبودی که چشم به هم بگذاری در حالیکه داشتی از خواب غش میکردی، هر چه شعر بلد بودم خواندم، هر چه بازی مشترک داشتیم کردیم، تازه چند تا شعر و بازی همین دیشب اختراع شدند! ولی باز افاقه نکرد، نمیخواستی بخوابی که نمیخواستی. به پای لوس شدگی حاصل از عوارض واکسن گذاشتم و نتیجه اش هم شد چند تا عکس که بعد از اینکه فهمیدی و کشف کردی که این دوربین موبایل میتواند موقع عکس گرفتن مثل یک آیینه هم عمل کند و ما را به خودمان نشان دهد گرفتم. وای چه هیجان زده شده بودی از این کشف! چه کاوشگرانه به دوربین نگاه میکردی، الهی فدایت شوم که اول چهره ات شبیه علامت سوال شده بود! و خوب نمیتوانستی تجزیه و تحلیل کنی ولی بعد از اینکه فهمیدی جریان چیست داشتی از هیجان منفجر میشدی کوچولوی من! چقدر کیف میکردی که تند و تند از خودمان عکس میگیریم و میبینیم که چه عکسی داریم میگیریم! اصلا وقتی خودت را در صفحه مانیتور کامپیوتر یا گوشی میبینی دیدن دارد آنهمه هیجان و تعجب و عشقی که به خودت داری نازنین گلم!

راستی ترسیده بودم که چون بلافاصله بد از غلت زدنت واکسن زده بودی و بیحال شده بودی و دیگر غلت نمیزدی  گفتم نکند که این باعث وقفه یا تاخیر در رشد مهارتهای حرکتیت شود ولی دیشب باز هم خود جوش مروارید غلتانمان شدی و چندین و چند دقیقه مثل یک نینی با وقار روی دو دوستت با سر و گردنی کشیده به تماشای جهان اطرافت پرداختی ناز گلکم.

در آخر آیا لازم است بگویم از فریادهایی که موقع تزریق واکسن میکشیدی؟ آیا باید بگویم که سیاه شدی از درد و گریه؟ آیا باید بگویم که وقتی در آغوشت گرفتم با چشمانی گریان و پرسان و عصبانی نگاهم میکردی و چند دقیقه طول کشید تا رضایت بدهی و سینه به دهن بگیری؟ و تازه هر چند ثانیه یک بار سینه را ول میکردی و صدای گریه جانکاه و اعتراضی خود را به گوش من و جهانیان میرساندی؟ آخ که حتی موقع عصبانیتت هم ناز و خوردنی بودی! ببخش مامان ولی این واقعیت دارد! خوب خودت تصور کن ، یک خانم نازنین کوچولوی خوردنی 4 ماهه عصبانی صدا گربه ای را، الهی مادر دردت به جانم، مادر دورت میگردد تا آرام بگیری.

دخترکم این هم گذشت و تو سرافراز بیرون آمدی از این مرحله، تو شاید تصور روشن و دقیقی از زمان و روزها و تقویم نداشته باشی ولی مادر از همین حالا هم شمارش معکوسش برای دفعه بعدی که سوزن در پای خوشگل و ظریف شما و قلب مامان بیچاره ات برود شروع شده...

 پی نوشت: راستی وقتی داشتیم حاضر میشدیم که برویم یک عدد اتو از بالای کمد افتادند روی پای مادر جانت! و مادر جان نفسش بند آمد ولی حاشا و کلا که این میتوانست باعث شود که بازهم واکسنت عقب بیفتد. نشان به آن نشان که اولین بار که یاد پای مصدوممان افتادیم زمانی بود که 5 دقیقه نصفه شب چرت میزدیم و دردی جانکاه از ناحیه پا بیدارمان کرد و وقتی دست زدیم به ناحیه مذکور بسیار خودمان را کنترل کردیم که فریادی از درد نکشیده و اهل منزل و حتی همه همسایگان را از خواب بیدار نکنیم. محل مذکور باد کرده  و کبود شده بود در حد بادمجان! خلاصه یواشکی کمپرس گرم  و پماد و ال و بل تا بلکه بتوانیم از دردش دمی بیاساییم ولی زهی خیال باطل که تا صبح ما را بیدار نگهداشت که به نحو احسن بتوانیم وظیفه پرستاری از شما را انجام دهیم!

نکته: این متن پریروز یعنی 3 شنبه نوشته شده بوده ولی فرصت  و مجال آپدیت نبود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

هادی
7 آذر 92 20:05
سلام بسیار متن زیبا و پراجساسی بود تصور میکنم فقط یه عشق مادرانه است که میتونه اینجوری قلم رو شیوا کنه برای خودتون و فرزندتون آرزوی شادی و سلامتی میکنم
الهه
پاسخ
سلام. ممنونم. شما به دیده لطف خوندید. من هم برای شما و عزیزانتون آرزوی سلامتی و شادی دارم.