دو برش از دو صفحه از کتاب زندگی ما ،4 شنبه 26 تیرماه 92 و سال پیش در چنین روزهایی...قسمت اول
4 شنیه 26 تیرماه بابایی برای دختر گلش یک عروسک خیلی خوشگل و بزرگ تقریبا سه برابر قد و هیکل آدرینا ! و برای مامان هم یه دسته گل خوشگل هدیه آورده بود. جالبیش اینه که مامان توی یه سایت دنبال یه چیزی میگشت و برخورده بود به یه عالم عکس از دسته گلهای قشنگ و مامان حسابی هواش گل و گیاهی و لطیف شده بود و بنابراین خیلی خیلی دسته گلی که بابا به مامان داد به جا بود و حسابی مزه داد.
اینم عکس عضو جدید خانواده مون - آبجی خرسی - و دسته گل آقای همسری :
وقتی جست و خیزها و شادیهای دخترکم رو در حالیکه با باباییش و عروسکش مشغول بود میدیدم یادم اومد که سال پیش دقیقا در چنین روزهایی چه وضعیتی داشتیم...غیر قابل باوره ولی واقعیت اینه که من و دخترکم داشتیم با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکردیم!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی