آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

دو برش از دو صفحه از کتاب زندگی ما،4 شنبه 26 تیرماه 92و سال پیش در چنین روزهایی...قسمت دوم

1392/4/29 12:26
نویسنده : الهه
401 بازدید
اشتراک گذاری

فلاش بک: 24 تیر ماه نود و یک

 دخترم بعد از استرس خیلی شدیدی که به من بعد از مشاجره با یک عزیز که از نزدیکترین های زندگیمه و اصلا در توقع نبود که تو اون شرایط من یه همچین استرسی رو به من وارد کنه در هفته سی و یک حاملگیم داشت به دنیا می آمد و من انقدر قلبا و روحا آزرده شده بودم که فقط داشتم از انواع و اقسام درد به خودم میپیچیدم و غافل بودم که چه خبره. الان میفهمم اینکه میگن زن باردار استرس بهش وارد نشه یعنی چی. چون بعضی وقتا خودمون هم نمیفهمیم که چه فاجعه ای میتونه بعد از این استرسها در انتظارمون باشه.

البته در شرایط عادی من خیلی میتونم استرس ها رو رد کنم. یعنی اصلا خیلی چیزها که خیلی ها رو از پا میتونه در بیاره رو من اثر زیادی نمیذاره چون روش گفتگوی منطقی حداقل با خودم رو بلدم و به خوبی از این روش برای تجزیه و تحلیل و هضم یا فراموشی مسائل استفاده میکنم ولی تو دوران بارداری بهم ثابت شده این که میگن آدم کون فیکون میشه کاملا راست و ممکنه. یعنی واقعا خیلی واکنشها رو نمیتونستم کنترل کنم. البته ماجرایی هم که این وسط باعث ناراحتی من در اون شرایط شده بود در نوع خودش خیلی  آزاردهنده و حاد بود. اونروز من طبق معمول چند تا از تکنیکهام رو روی خودم پیاده کردم و ماجرا یادم رفت و از حادی و دردناکی خارج میشد کم کم ولی...

از شب  عصر روزی که اون استرس به من وارد شد دردهای وحشتناکی میکشیدم ولی از اونجا که هر چی درد داشتم تو دوران بارداری با یه عبارت تکراری "طبیعیه" توسط دکترم پاسخ داده میشد فکر کردم اینهم جزء دردهای طبیعی و گذراست. فکر کردم سوء هاضمه شدم. به نظرم میرسید دل پیچه های وحشتناکی دارم . نصفه شبی خودم رو بستم به عرق نعنا و نبات داغ و.. فایده نداشت که نداشت. تو دوارن بارداری خیلی بدخواب بودم. نمیدونم کی بالاخره یه مدت زمانی خوابم برد ولی درست یادمه که از زور درد از خواب پا شدم. خلاصه همین طور کج دارو  مریض درد های وحشتناک رو تحمل کردم. از طرفی دکترم هم رفته بود سفر خارج و یک دکتر جانشین برای خودش معرفی کرده بود. زنگ زدم بیمارستان عرفان و سراغ اون دکتر رو گرفتم گفتند اینجا تو کلینیک ویزیت نمیکنند این دکتر. رفتم سراغ اینترنت و به سختی شماره دکتر جایگزین رو گیر آوردم. ولی بعد به خودم گفتم بابا بی خیال. حتما چیزی نیست. کی حوصله داره بره بشینه برای یه دکتر جدید صغری کبری بچینه و داستان تعریف کنه. کمی تحمل میکنم و رد میشه دیگه. بعد از ظهر همسر آمد. به غذا اشتها نداشتم و اصلا از درد نمیتونستم چیزی بخورم. گفتم یه کم بخوابم ولی درد انقدر دیگه زیاد شده بود که یه دفعه ای واقعا مثل فنر از جا پا شدم و به همسر گفتم تماس بگیر هماهنگ کن بریم پیش این دکتره واقعا دیگه دارم از درد هلاک میشم. به هر بدبختی بود حاضر شدم و راه افتادیم. توی مسیر وضعم خیلی خرابتر شد. بالاخره به مطب رسیدیم ولی متاسفانه من رو با اون درد یک ساعت و نیم تو اتاق انتظار نگه داشتند. دیگه واقعا درد ها غیر قابل تحمل بود . بالاخره نوبتمون شد و رفتیم تو.راه نمیتوستم برم. نفس نمیتونستم بکشم. درد مثل یه اژدها افتاده بود به جونم. دکتر بسیار مهربان و فهمیده بود. تا من رو دید دستم رو گرفت. آورد من رو روی تخت خوابوند. همین طوری باهام حرف میزد و شکمم رو معاینه میکرد. چند دقیقه ای معاینه رو ادامه داد و منهم دیگه انقدر درد کشیده بودم  داشتم بیهوش میشدم. همسرم رو از طریق منشیش صدا کرد. و در کمال ناباوری به ما گفت این انقباضات رحمی قبل از زایمانه و خیلی خیلی متعجب بود و بهم گفت دختر جان تو چه تحملی داری، تو داری یعنی از دیشب درد زایمان میکشی و صدات در نمیاد؟

من...؟ من چه جوری بودم؟ من هیچی، دقیقا هیچ هیچ بودم. نمیتونستم حرفایی که میشنوم رو هضم کنم. اصلا در واقع نمیفهمیدم که دقیقا دکتر چی داره میگه، اصلا نمیدونستم انقباضات رحمی یعنی چی؟ له له بودم. روحی و جسمی داشتم از هم میپاشیدم. اصلا نمیتونستم مفهوم کلماتی که دکتر میگه رو درک کنم . وقتی دکتر نامه دستور بستری و پذیرش در بخش زایمان رو داد دست همسرم و بهش گفت صاف خانومت رو میبری بیمارستان عرفان و بخش زایمان بستریش میکنی مثل این بود که خوابم و دارم حرفای یه فیلم در حال پخش رو میشنوم...

میخواستم چونه بزنم و بهش ثابت کنم اشتباه میکنه، دستم رو با مهربونی گرفت و گفت به داد بچه ات و خودت برس. هنوز میشه کاری کرد...

هنوز میشه کاری کرد؟یعنی چی؟ مگه اصلا مشکلی هست؟ مگه اصلا قراره نشه کاری کرد؟ یا اصلا مگه شرایط طوریه که نیازی به کاری کردن هست؟

 گیج گیج بودم و شوک و در بهت و ناباوری  و بلا تکلیفی و انکار و ندانستن داشتم دست و پا میزدم

خوب رفتیم بیمارستان، به سرعت بستریم کردن. سه ساعت تمام با بالاترین دوز ممکن بهم داروهای از بین برنده انقباضات رحمی ترزیق کردند به فاصله یه ربع یه بار. هر بار که دارو تزریق میشد احساس میکردم از همه جای بدنم آتیش میزنه بیرون. منقلب میشدم و حس میکردم معلق تو هوا و زمین موندم. درد و درد، نگرانی و نا باوری. بهم یه سری هم آمپول زدن که بچه که به دنیا میاد ریه اش حتی المقدور رو به راه باشه.

 چی؟ بچه به دنیا بیاد؟ ریه بچه اوکی باشه؟ مگه قراره نباشه؟

همسرم ازم اجازه خواست که به خانواده ام اطلاع بده ولی من راضی نبودم اصلا. ولی گفت فکر نمیکنی فردا مادر میتونه گله گی کنه ؟ بگه حالا الهه هیچی مریض بود شما که مثلا سالم بودی چرا درست عمل نکردی؟ دلم نمیخواست اصلا اون موقع شب به اونها هم بگیم. ولی یه نگاه به تنهایی و مظلومیت همسر کردم و دیدم خوبه که کسانی از خانواده بیان و همراهمون باشند. خلاصه مادر با اون وضع بیماری قلبی رو نیاوردند ولی برادر و خواهرم آمدند. خواهرزاده همسر هم آمد.تا این لحظه همسرم برای حدود یک ساعتی کنارم بود و خانوم پرستار گفت نمیخواهید ازتون عکس بگیرم ؟ شاید این آخرین لحظات بودنتون با هم در حالیکه بارداری باشه ها!   و ماهم چند تا عکس گرفتیم ولی همه چی برام مثل خواب بود، یا مثل  دیدن یه فیلم که تصادفا خودم توش بازی میکردم و حضور داشتم. از واقعیت خیلی به دور بودم .خواهرم اصرار داشت من رو ببینه. بنا براین همسر رفت بیرون تا اجازه بدن خواهرم بیاد تو.

تو این فاصله از یه پرستار خواستم که بهم دقیقا بگه جریان چیه و ما الان در چه شرایطی هستیم.بهش گفتم ببین خانوم من از اونایی نیستم که بخوام ندونم  و الکی دلم خوش باشه. دلم میخواد و این حق منه که سیاه و سفید و خوب و بد رو بدونم. به من نگاهی کرد و برام توضیحاتی داد.

خلاصه اش این بود که

- دستگاه داشت میگفت فشار رحمی و انقباضات در درجه آستانه زایمانه.

- اگر داروها اثر نکنه که به نظر می اومد اثری نکردند باید بریم اتاق عمل و عمل سزارین رو انجام بدیم.

- وضع ضربان قلب خودم هم تعریفی نداشت ظاهرا و این بیشتر نگرانشون میکرد.

- هفته سی و یک بارداری یکی از بدترین هفته ها برای به دنیا آمدن بچه ست چون ممکنه مشکل ریوی داشته باشه  و حتی برای موندن یا نموندن بچه هم میتونه خطر به وجود بیاره و اگرلازم بشه الان به دنیا بیارنش ممکنه برای  همیشه مشکل ریه داشته باشه پس خیلی بهتره که الان به دنیا نیاد و حتی هر یه ساعتی که بیشتر بمونه تو بدن مادر بهترشه ولی تا جایی که به زندگیش لطمه ای نزنه.

- کلا هم هیچ قطعیتی در مورد وضع من و بچه وجود نداره...

خوب حرفاشو شنیدم و خوب مز مزه کردم. تجزیه  و تحلیل کردم. فیش های احساساتم رو کشیدم و فکر کردم. چی کار باید میکردم؟ باید زایمان رو به تاخیر مینداختم به هر وسیله ممکن. باید قوام رو جمع و متمرکز میکردم برای حل مسئله. تمرکز کردم . خیلی هم تمرکز کردم...

 با نی نی و با خدا حرف زدم. البته با خدای خودم ها. خدای من خدای منه، خدای 14 معصوم و این حرفا نیست. من خودم با خدای خودم مستقیم حرف میزنم بی واسطه. ازش خواستم. ازش خواهش کردم کمک کنه و اجازه بده این وضع پیش نیاد ودختر من الان به دنیا نیاد که صاف ببرنش تو دستگاه با هزار تا شلنگ و سرنگ نگهش دارند. با نی نی حرف زدم . با خودم حرف زدم. با دارویی که میدیدم روی دور تند قطره قطره داره وارد بدنم میشه حرف زدم.به خودم آرامش دادم. به خودم اطمینان دادم که اتفاق بدی نمی افته. به خودم اطمینان دادم که اصلا همه چی خوبه و نگرانی بی ارزشترین و بی مسمی ترین کلمه میتونه باشه. انقدر قلبم از اطمینان پر کردم که با پرستارم میخندیدم. آخه من میدونستم که قراره همه چی عالی باشه.

 خواهرم داشت با مامان تلفنی حرف میزد. دیدم داره میگه الهه هم خوبه و همه چی خوبه و مشکلی نیست. نمیدونم چرا ولی همین منی که هیچ وقت راضی به نگرانی و ناراحتیشون نمیشم گوشی رو گرفتم از خواهرم و خیلی مختصر و مفید به مامانم گفتم ببینید مامان جانم  بچه ممکنه هر لحظه بخواد به دنیا بیاد  و وضع من و بچه بده و من دلم نمیخواد تو این سن به دنیا بیاد. دلم میخواد زندگی جنینیش کامل بشه. لطفا مامان جان هر جور که بلدید دعا کنید. این آخر خط میتونه باشه... بعد گوشی رو دادم به خواهرم و دیگه نمیدونم اونا باهم چی گفتند.

همون موقع از موبایل خودم به موبایل همسر زنگ زدم. همسر همیشه خیلی خونسرد و خود داره. او هم همون اطمینان رو داشت. ولی بهش حرفای پرستار رو گفتم  و گفتم که ممکنه واقعا شرایط به طور باور نکردنی خراب و بد باشه و بدتر هم بشه. فکر کنم تازه همسر حال عصر من رو پیدا کرد تو همون بهت و ناباوری. سکوت کرده بود، هیچ صدایی از اونور خط شنیده نشد برای چند لحظه . بهش گفتم ببین دعا کن. هر جور بلدی از هر کی که بهش اعتقاد داری بخواه. این آخر خطه .آخرین درجه اش رو بخواه، هر چی کوپن داریم باید الان خرج کنیم و الا...

خلاصه عدد و رقمهای دستگاههای مانیتورینگ به حدی رسید که دکتر در راه بیمارستان بود که بیاد و من رو سزارین کنه . من کم و بیش فهمیدم که دارند من رو برای بردن به اتاق عمل آماده میکنند ولی بازم لبخند میزدم و مطمئن بودم.نمیدونم  شایدهم در حالت انکار شدید بودم. لحظه آخری که پرستار اومد که باز دستگاه ها رو چک کنه دیدم قیافه اش عوض شد... بازم چک کرد وبازم و بعد به من گفت ببین دکترت تو راهه ولی اینطور به نظر میاد که معجزه شده.بذار به دکترت زنگ بزنم تا بهت بگم. درجه فشار رحم یه دفعه 35 درجه اومده بود پایین و در واقع 15 تا رفته بود زیر محدوده خیلی خطرناک...

بقیه اش؟ بقیه اش اصلا دیگه چه اهمیتی داره؟ نه؟

هیچ کس باورش نمیشد. یعنی بعد از حدود چهار ساعت تزریق دارو که نه تنها تاثیر مثبتی نگذاشته بود بلکه شرایط وخیم تر و بحرانی تر میشد یهو ورق برگشت. گویا خدا در یک لحظه ای حرفای ما رو شنید و تصمیم گرفت به درخواستهامون جواب مثبت بده...

به دستور دکتر تا صبح برای احتیاط تو همون بخش زایمان بستری موندم  و داروها ادامه داشت و مانیتورینگ هم همین طور ادامه داشت. همسرم نرفت خونه و همون جاها داخل بیمارستان یا ماشین منتظر موند و با هم تماس داشتیم. تزریق ها ادامه داشت ولی دوزش پایین و پایین تر اومد. ضربان قلب من و بچه نرمال و نرمالتر شد. شدت درد وفشارو انقباضات رحمی به حد نرمال رسید. دکتر مرتب با بخش در تماس بود و ساعت دو شب که میخواست بخوابه چک کرده بود که مطمئنید که همه چی رو به راهه و دستگاه مشکلی نداشته ؟!

اون شب من با نی نی تو دلیم تا صبح حرف زدم و نازش کردم. بهش گفتم که مراقبشم و نمیذارم اذیت بشه. بهش گفتم که روی جون و سلامتی خودم با خدا سر سلامتی و خوب بودن اون معامله کردم. هنوز هم فیلم هایی که اون شب با  دوربین موبایل از شکم خودم و دستگاه مانیتورینگ که نوار قلب من و نوار قلب  و صدای ضربان قلب بچه رو نشون میداد گرفتم از گوشی  پاک نکردم!

بالاخره صبح شد و دکتر شادان و خندان و با انرژی همیشه مثبتش اومد و من رو ویزیت کرد و دستور بستری 4 روزه در بخش زنان رو داد . وقتی لب و لوچه آویزون من رو دید گفت هر لحظه با احتمال بالایی ممکنه انقباضات برگرده ، داروها رو ادامه میده ودوزش رو به تدریج کم میکنه و یه روز هم بدون تزریق باید تحت نظر باشم و همه چی رو که تایید کنند بعد از  4 روز میتونه مرخصم کنه. گفت اصلا وخامت  شرایط طوری نبوده که از نظر پزشکی و آکادمیک بگه خوب حالا که حالت خوب شده پاشو برو خونه به سلامت. گفت وظیفه پزشکیش ایجاب میکنه که این مراحل رو انجام بده  و بعد در صورتی که مشکلی نبود ترخیصم میکنه.

روز های بعدی روزهای بسیار بد و سخت و پر از گریه بودند. چون بیمارستان به غایت شلوغ بود و اتاق خصوصی پر بود و من باید در اتاق دو نفره با یه مریض دیگه میموندم. خانواده ام بین بیمارستان و خونه اسیر و ابیر بودند. دردهای ناحیه لگن و پا که از 4.5 ماهگی بارداری شروع شده بود به دلیل اینکه همش باید دراز کش میبودم به منتهای شدتش رسیده بود. از شدت درد پا و کمر و لگن و خواب رفتگیها و گز گز ها رسما گریه میکردم . اجازه حمام نداشتم و داشتم دیوانه میشدم. خلاصه عذاب جهنم برام کاملا مهیا بود و منم داشتم در میان انواع و اقسام حسهای بد غوطه میخوردم.  روحیه ام حسابی ضعیف شده بود. هورمونهای تزریق شده داغونم کرده بود، اشکم دم مشکم بود. تخت بغلیم یه خانومی که تازه زایمان کرده بود رو آوردند و بعد از مدتی بچه اش رو آوردند ببینه. منی که همیشه روحیه ام خیلی سفت و محکمه داشتم اینور پرده دست تو دست همسری اشک میریختم. هیچ فکر شخصی تو اون لحظه تو ذهنم نبود ها... فقط به شدت احساساتم رقیق و شکننده شده بود.

بالاخره بعد از تموم شدن دوره لازم دکتر مرخصم کرد و اومدیم خونه. قرار شد هفته اول استراحت مطلق باشم وهفته های بعد فقط دستشویی برم و مثلا اگر خوراکی از یخچال خواستم خودم بردارم! ولی من همون هفته اول هم خودم کارهای شخصی و بهداشتیم رو میکردم و از هفته بعد هم خیلی کارها کردم.

اونروزها گذشت و من بعدا وقتی مطالعه کردم بیشتر اطلاعات کسب کردم تازه بیشتر فهمیدم که چه خطری از بیخ گوشم دختر گلیمون و خودم گذشته.

البته این تنها باری نبود که من تو بیمارستان بستری شدم ولی دفعه های بعد درواقع تشخیص اشتباه دکتر خودم باعث بستری شد که نهایتا هم مجموعه ای از اشتباهات و برخوردهای غیر حرفه ای باعث شد که تقریبا ماه آخر دکترم رو عوض کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)