آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

دو برش از دو صفحه از کتاب زندگی ما،4 شنبه 26 تیرماه 92و سال پیش در چنین روزهایی...قسمت سوم

1392/4/29 19:30
نویسنده : الهه
254 بازدید
اشتراک گذاری

و باز26 تیر 92:

از این خاطره ها فاصله میگیرم. بلند میشم و پدر و دختر رو به حال خودشون میذارم تا به بازی و شادیشون ادامه بدهند. ناهار رو آماده میکنم . با کلی ادا و اصول و شکلک و بازی در آوردن یه چند قاشقی هم میتونیم به آدرینا غذا بدیم. و طبق معمول یه عالمه شست و شوی صندلی غذا و لباس و خود شازده خانوم و ظرف و ظروف و زمین و زیر انداز میمونه درو دستمون. بعدش با هم سه تایی لالا میکنیم کمی.

بعد از لالا اگر بشه قراره هزار تا از کارای بیرونمون رو با هم بریم انجام بدیم.آخه اینروز ها به خاطر سختی بردن آدرینا به بیرون اگر هم بریم بیرون حتما طوری برنامه ریزی میکنیم که بتونیم به چند تا کار با یه بار بیرون رفتن برسیم.

میریم بیرون و به بعضی کارا میرسیم و به بعضی ها نه. خوب طبق معمول حالا که اومدیم بیرون یه رستوران هم بریم دیگه! اول من باغ موزه هنر ایرانی رو پیشنهاد میدم که زیاد هم دور نشیم از خونه مون. میریم و کلی از گذشته ها یاد می کنیم. اولین باره با آدرینا رفتیم اینجا و باباش بهش میگه که آدرینا خانوم ما یه زمانی کلی اینجا رفت و آمد داشتیم ها! راستم میگه.  اینجا تنها یکی از پاتوقها و میعادگاههای ما بوده و هست و کلی ازش خاطره داریم. میریم منوی رستوران کافه باغ شمرون رو میبینیم. فقط منوی افطاری دارند و خیلی هم شلوغه. بعدشم صندلی غذای کودک ندارند. با ناراحتی و از روی اجبار تصمیم میگیریم در بیاییم بیرون. همسر میگه بابا لا اقل بشینیم یه کم کافی شاپ بازی کنیم . ساعت رو میبینم و میگم نه دیگه اونجوری هیچ جای دیگه هم پیدا نمیکنیم  و راهمون نمیدن چون دیر میشه! با بی میلی راه می افتیم .

تو مسیر خروج به یه پسر بچه خیلی شیطون و بامزه که بعدا میفهمیم اسمش دانیال هستش همراه با دو خانوم بر میخوریم. الهی بگردم این بچه ها رو! خیلی صاف وساده در نگاه اول به من زل میزنه و

میگه: چقدر این نی نی خوشگله!

میگم: مرسی عزیزم شما هم خوشگلی!

بلافاصله میگه: آخ لباسشم خیلی دوست دارم!!!!

میگم: مرسی به لباس شما که نمیرسه!

میگه :من هم یه نی نی دارما!! ولی من آبجی میخواستم ولی اون داداشه! 

بعد یهو میگه: راستی من فردا هم همین موقع ها میام اینجا ها! ( ای جانم که از الان داره قرار فردا رو هم ست میکنه! )

خلاصه با کلی حرف و شیرین زبونی  معلوم میشه 5 سالشه و اسمش دانیاله و داداش کوچولوش راه میره و کلی اطلاعات میده و اطلاعات میگیره و دل نمیکنه که بره! من هم که بدم نمیاد با یه همچین بچه ای سرو کله بزنم ! کلی باهم حرف میزنیم و هی ده بار خداحافظی میکنه ولی نمیره!

القصه بالاخره از باغ موزه هنر ایرانی بیرون اومدیم و تصمیم گرفتیم بریم رستوران الیزه. چون از اونجا هم خیلی خاطره داریم و خیلی دوستش داریم و در ضمن مطمئنیم که اونجا صندلی غذای کودک دارند!

میریم ومتوجه میشیم که رستوران تا ساعت 3:30 صبح کار میکنه!  پذیرش میشیم و میشینیم و از خوردن جنایت میکنیم ! و آدرینا هم از انجام هیچ شیطنتی فروگذار نمیکنه و کلی با ماه توی آسمون و فواره  و حوض آب و همه نورها و صداها و آدما صفا میکنه!

ماه آسمون که از اون دور دورها برای دخترمون کلی جذاب بود و دلبری میکرد:

ماه آسمون که از اون دور دورها برای دخترمون کلی جذاب بود و دلبری میکرد

فواره ها و نورها هم برای دختر گلیمون کلی جذابیت داشتند:

فواره ها و نورها هم برای دختر گلیمون کلی جذابیت داشتند

و آدرینا انقدر قلدر بازی در میاره و جیغ و ویغ میزنه و کافه به هم میزنه و آتیش میسوزونه که ساعت 1:30 که میشینیم تو ماشین برای برگشت به خونه با اینکه مسیر 5 دقیقه هم نیست با قلدری از مامان شیر میخواد! و هنوز دو تا مک نزده تو بغل مامان غش میکنه و میخوابه! مامان و بابا که میدونند اگر الان بخوابه موقع پیاده شدن و آماده کردنش برای تخت و گذاشتنش تو تخت بیدار خواهد بود و تا یه ساعت بعدش هم نخواهد خوابید و ممکنه اصلا کلا بد خواب بشه تمام سعی خودشون رو میکنند که نذارن بچه بخوابه! ولی زهی خیال باطل که همون آدرینا که به صدای بال پشه هم از خواب پا میشه گاهی اینطوری میشه و توپ هم بالاسرش بزنند از خواب پا نمیشه تا اینکه مامان فکر پلشتی به سرش میزنه چون یادش میاد که اگر کفشاش رو در بیاره آدرینا بیدار میشه واین عمل ناجوانمردانه رو انجام میده تا آدرینا بیدار بشه! و خلاصه  بعد از رسیدن به خونه با کلی سلام صلوات شازده خانوم لباساش عوض میشه و کارای خوابش انجام میشه و بعد از حدود 45 دقیقه کشتی کج وشیر خوردن از شیشه و می می در حلات نشسته و ایستاده و نیمه نشسته و نیمه ایستاده و  مقاومت و از ما اصرار و از ایشان انکار بالاخره به خواب میره!

بعدش من و بابا میشینیم یادی از سال پیش میکنیم و اینکه سال پیش یه همچین شبایی چقدر همه چی تیره و تار و مبهم و نامعلوم بود و چقدر غم سنگینی به دلامون بود و چقدر هر ثانیه اش کشدار و کشنده بود و چقدر من گریان و نالان بودم و چقدر همسری سعی میکرد که همه چی خوب پیش بره و خودش رو سلامت و شاد نشون بده...

 آبجی خرسی-  یعنی همون عضو جدید خونه مون -چپه شده تو زمین بازی آدرینا، بوی گلهای رز حتی از پشت درب آپارتمان هم به مشام میرسه و من رو با خودش میبره به روزهای اوج عاشقی و همه اون دسته گلهایی که پشت این در تا حالا جا خوش کردند و شدند بخشی از خاطراتمون...

پی نوشت یک: سال پیش در یه همچین شبی من با خدا سر جونم و همه هستیم معامله کردم. همسر بیش ازحدود بیست ساله که دست به خیر داره. یعنی از زمانی که دستش به جیب خودش بوده برای بچه ها به خصوص بچه های کار و خیابان فعالیت کرده و همه جوره مادی و معنوی و فکری و وقتی و ... در خدمتشون بوده. این کار عشقشه و البته مایه مباهات من . اون شب همسرعزیز سر همه این بیست سال با خدای خودش معامله کرده بود... هنوزم از فکرش پشتم میلرزه چون میدونم این براش سخت ترین و سنگین ترین معامله بوده چون حتی دوست نداره کسی راجع به فعالیتهاش ازش چیزی بپرسه یا پیش کسی عنوان بشه... من متوجهم که این یعنی چی و چقدر براش مهم بوده که حاضر شده سر حاصل و عصاره و چکیده زندگی و هویت خودش با خدای خودش معامله کنه... خدارو شکر که خدا اون شب گوشش برای شنیدن حرفای ما باز بود و در رحمتش به رومون باز، و الا   الان یاد  اون شب فقط یه خاطره سیاه متعلق به گذشته نبود... میشد آخرین شب حس زنده بودنمون...

پی نوشت دو:  اینارو برای این نوشتم  که به خودم و هر کس که اینجا رو میخونه یاد آوری بشه که دنیا نه خوشیش پایداره نه ناخوشیش. قدر لحظات خوشی رو باید دونست و از ناخوشیهاش با قدرت گذشت. برای این نوشتم که اگر کسی الان که این متن رو میخونه تو گرفتاری و ناراحتیه بدونه که اصلا معلوم نیست صفحه بعدی چی باشه؟ پس نباید خودمون رو تو اون صفحه سخت و ناراحت کننده غرق کنیم. فقط باید امیدوار باشیم و حرکت کنیم تا ببینیم صفحه بعدی چه خبره و گاهی صفحه بعدی به طور غیر قابل باوری متفاوت میتونه باشه و شادی توش باشه. من متوجهم که اون شب فقط خواست خدا برای اجابت دعاهامون بود و الا هر اتفاقی میتونست بیفته. ولی به این هم توجه میکنم که شادی و سلامتی امروزمون هم به ذره ای بستگی داره به هم خوردنش بنابراین زندگی هیچ چیش انقدر ثابت و پایدار نیست که به خاطرش بخواهی خیلی شاد یا خیلی ناراحت باشی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

شازده امیر و رها بانو
30 تیر 92 17:34
خدارو شکر که الن هر سه تاتون سالم وسلامت در کنار هم هستین منم کاملا با شما موافقم دنیا نه خوشیش پایداره نه ناخوشیش برای همه هم هست پس چه خوبه که از همون لحظه ای که توش هستیم لذت ببریم البته این خیلی کار داره که ادم باید روی خودش انجام بده

مریم جان
ممنون از لطفتون. خدا شما و خانواده نازنینتون رو همیشه سلامت بداره.
راز شادی هم همینه، تو لحظه بودن، گاهی خیلی سخته، ولی ممکنه.

شازده امیر و رها بانو
2 مرداد 92 17:35
سلام عزیزم کجایین نمینویسین خوبین؟


سلام
ممنون عزیز مهربون
خوبیم
کارامون زیاد بود، دایی آدرینا رو این هفته بدرقه میکردیم برن ، سرمون خیلی شلوغ بود، آدرینا هم به غایت شلوغ و چسبونکی شده ، امان نمیده برای انجام هیچ کاری، مرسی که سر میزنین و یادمون هستید
شازده امیر و رها بانو
6 مرداد 92 2:02
سلام عزیزم خدا پشت و پناهشون باشه امیدوارم هر جا هستین خوش باشین

ممنونم عزیزم
به همچنین
یه عالمه بوس برای شما و دسته گلهاتون
بهارک مامان آردا
7 مرداد 92 1:57
هیچ چی ندارم بگم
خیلی با احساس نوشتی و...



و...؟
ممنونم بهارک جان
بهارک مامان آردا
12 مرداد 92 0:56
"و... "
این رو نوشتم چون خیلی چیزها تو دلم و مغزم بالا پایین شدند ولی نتونستم به کلمات تبدیلشون کنم
یه خورده هم اشکم رو درآوردی
امیدوارم هیچوقت رنگ خوشبختیتون کمتر نشه و غبار نگیره

آخی
عزیزم
با برگ گل اشکاتون رو پاک میکنم
ببخشید اگر ناراحتتون کردم
به همچین برای شما
همه ما برای اینکه این چوچه ها صحیح سالم به دنیا بیان و بزرگ شن زیاد از این اشکا ریختیم و باید بریزیم