آدرینا برای اولین بار رفته بود تولد مامان بزرگش!
آدرینای ما تو دار دنیا فقط یک مامان بزرگ داره
مادر و پدر بابا مهدی و پدر مامان الهه هر سه سالها پیش به رحمت خدا رفتند و آدرینا مونده با تنها خویشاوند از نوع پدر بزرگ - مادر بزرگ که همانا مادر مامان الهه هستند.
ما همیشه از خدا خیلی میخواهیم که خدا ایشون رو برامون حفظ کنه به هزاران دلیل از جمله مهمترین هاش که اتفاق خیلی هم ساده هست و اصلا پیچیده نیست اینه که مثل همه که عزیزانشون رو دوست دارند ما هم ایشون رو دوست داریم و طبیعتا دوست داریم همیشه زنده و سلامت باشند . ولی از شما چه پنهان علی الخصوص خیلی غصه میخوریم که دختر ما تنها چشمه محبت از جنس مادر بزرگ -پدر بزرگ رو خدا نکرده از دست بده و نتونه از یه همچین موهبتی برخوردار بشه.
القصه سه شنبه 15 مرداد راهی شدیم خونه مامان بزرگ برای اینکه نوه عزیزشون برای اولین بار در جشن تولدشون حضور داشته باشند
البته جشن که میگم خیلی خصوصی و خودمانی و محفل کاملا خانوادگی بود
دختر گلی ما سال پیش تو دل مامان تو این جشن شرکت کرده بود درست چند روز بعد از دومین بستری مامان در بیمارستان و درست روزی که رفتیم مطب یه دکتر جدید برای اینکه مذاکره کنیم برای تغییر دکتر که داستان مفصلی دارد که بماند...
خلاصه دختر گلیمون این روزها طبیعتا گل مجلسه و همین طور هر جا که دور هم باشیم کانون توجه و عشق و علاقه ست. خاله اش که رسما خودش رو هلاک میکنه براش و دایی بزرگ میگه اصلا دیگه فکر نمیکردم یه بچه ای بتونه من رو اینطور بی تاب و شیفته خودش بکنه و خلاصه حسابی مامان بزرگ و بقیه حضار آدرینا رو قند و عسلش کردن و ستایش و نوازشش کردن.
مامان بزرگ بی نهایت آدرینا رو دوست دارن، به قول خودشون آدرینا رو میپرستند.
خدا کنه روزی برسه که آدرینا بتونه خودش شخصا اینهمه حس خوب رو دریافت و درک کنه و ازش برخوردار بشه.
البته مطمئنا الان هم کاملا حس میکنه و حسابی بده بستان عاطفی و احساسی داره ولی مسلما هر چی بزرگتر بشه بیشتر و بهتر میتونه از این حسهای خوب بهره مند بشه و لذت ببره.
خلاصه که مراسم 99 درصدش آدرینا بود و یک درصد تولد مامان بزرگ! طفلی مامان بزرگ! ولی خودش که خیلی خوب و خوشحال و راضی بود و هیچ اعتراض یا نارضایتی در وجنات و سکنات ایشون دیده نمیشد که هیچ، کاملا محظوظ و سر حال به نظر می آمدند.
خلاصه خیلی همه چی خوب بود و به همه خوش گذشت.
ولی امان امان از اون شب که رسیدیم خونه...
نمیخوام این پست شاد با خبرهای ناراحت کننده تمام بشه و شرح ماجرای اون شب بمونه برای یه پست دیگه.
اینم میز شامی که خاله مهربون برای مهمانی تولد تدارک دیده بودند و هیچ ادویه و نمکی به هیچ غذایی نزده بودند که دختر گلی هم بتونه از غذاها بچشه... ما که بخیل نیستیم ولی خدا بده شانس!