وقتی نمینویسی احتمالا یعنی که...
- که دخترت بلاچه شده و رمقی برایت باقی نمی گذارد
- که خیلی گرفتاری و سرت شلوغ و انرژیت کم و محدود است
- که خیر سرت به توصیه متخصص شبها کامپیوتر را خاموش میکنی و پای سیستم نمینشینی که مثلا بتوانی به بیخوابی مزمنت که دارد شالوده زندگی ات را از هم میپاشد غلبه کنی ولی زهی خیال باطل
- که روزها دخترکت تا کامپیوتر را روشن ببیند مثل قوم مغول با حمله جانانه پدر تو و کامپیوتر را در میآورد
- که اگر پای لپ تاپ هم بنشینی انقدر جیغ و داد و گریه برای دستیابی به این جعبه جادویی دخترکت میکند که عطایش را به لقایش میبخشی
- که انقدر دخترکت شیرین و خواستنی و سرو زبان دار شده که میخواهی لحظه ای را از دست ندهی و اکثر اوقات یا محو خودش هستی یا فیلم ها و عکسهایش
- که مثلا میخواهی بیشتر غذای خانواده غذای سالم خانگی باشد و این یعنی وقت بیشتر در آشپزخانه و وقت کمتر برای علایق دیگر شخصی مثل با نی نی وبلاگی های عزیز و دوست داشتنی بودن
- که اینروزها قاچاقی با گوشی برای چند ثانیه می آیی نت و با گوشی نمیتوانی حتی نظر بنویسی یا جواب بدهی، مطلب گذاشتن پیش کش
- که انقدر خسته میشوی که حتی ساعتهای دم صبح که معمولا مطلب میگذاشتی مغزت و انگشتانت کشش فکر و نوشتن را ندارد
- که انقدر ننوشته ای که دیگر نوشتن و رشته کلام از دستت در رفته
-که انقدر حرف و اتفاقات ننوشته زیاد است که دچار تشتت فکر و در نتیجه بلاتکلیفی ذهنی میشوی و مثل عاجز ها هیچ کاری عملا نمیتوانی برای وبلاگت کنی
- که وقتی به وبلاگ دوستانت سر میزنی گاهی کلی هم به خودت امیدوار میشوی چون بیشتر دوستانت هم از تو دست کمی در ننوشتن ندارند و تو هم که بی جنبه سریع بد آموزی میشود برایت و سوء استفاده میکنی!
- که دخترت دچار بی نظمی خواب شده و تا مینشینی پای سیستم جیغ و دادش هوا میرود و از خواب پا میشود و این یعنی یک ساعت دیگر رفتی سر کار
- که کار بابا خیلی خیلی بیشتر شده(نیست که قبلا کم بود! ) و حسابی دست تنها و پر کاری و وقت از طلا هم قیمتش گذشته
- که یک سری اتفاقات و حوادث عجیب و غریب و بسیار وقت گیر که به طور معجزه آسایی به خیر گذشته افتاده که الان حیرانی که یعنی واقعا به خیر گذشته
- که دخترکت چسب به تمام معنی شده، یعنی تازه یادش افتاده بغلی شود و برای لحظه ای- واقعا حتی برای لحظه ای- از تو حتی فاصله نگیرد
- که...
شاید همه اینها و هیچ کدام اینها یا خیلی چیزهای دیگر
ولی وقتی نمینویسی حس بدی داری. یک جور بدی که دقیق نمیدانی که چیست و توصیفش چیست
تازه خبر خوب اینکه یک عالمه کارهای اورژانسی و مهم در هفته هایی که همین طوری هم هفته های پر کار هستند داری
یعنی جان سالم به در میبرم؟
یعنی تا قبل عید اینهمه کار عیدانه و بقیه کارهای فوق برنامه انجام خواهد شد در حالی که باید از دخترکم هم به شدت و حدت مراقبت و محافظت کنم؟