آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

بارون میاد جرجر!

 آیا خوشبختی بزرگتر از این میتونه وجود داشته باشه که چهار و نیم صبح  13  تیرماه یعنی درست وسط چله تابستون که برای آخرین بار همه چیز رو چک کردی که دیگه بری  بخوابی وقتی طبق معمول از پنجره یه نگاهی به شهر بندازی احساس کنی کف کوچه خیسه و وقتی پنجره رو باز کنی ببینی بللللللله! بارون میاد جر جر و خنکای نوازشگری بزنه تو صورتت و پرت کنه از همه حسهای خوب و اثر هر چی خبر بد وحشتناک که تا همین پنج دقیقه پیش داشتی میخوندی رو بشوره و ببره؟ بارش باران مبارک.رفتن گرد و غبار نفس گیر حتی برای ساعاتی چند مبارک.تولد مهتاب مریم و مبین الهه  و دوستم شهتاز تو کانادا و .... مبارک.  
13 تير 1393

یکی بیاد به این شاخهای روی سر من از دست این دختر عشقی سرو سامانی بده!

امروز صبح سر عملیات فوق تخصصی و زمان بر و نفس گیر  و حوصله بر صبحانه دادن به آدرینا یک اتفاق عجیبی افتاد. طبق معمول حد اکثر یکی دو لقمه نون از گلوش رفت پایین و من هم برای آرام شدنم پاشدم یه دوری زدم و  داشتم جاتون خالی یه چای دبش با خرما میزدم بر بدن که حضرت ایشان فرمودند: خرما. من هم نصف خرمایی که پوستش رو کنده بودم دادم دستش و ایشان در یک اقدام غیر منتظره خرما رو واقعا برد دهنش و جوید و بلعید و مادری را به حالت اغماء فرو برد. یعنی واقعا خرما رو خورد ها! تعجب میکنید از تعجبم؟ خوب برای اینه که من به هزار و یک لطایف الحیل تا کنون سعی کردم خرما به خوردش بدم ولی نخورده که نخورده. البته امیدی ندارم این خرما خوردن ادامه داشته باشه چو...
27 خرداد 1393