آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

ما واکسن 6 ماهگیمون رو زدیم... و این هم گذشت

1391/12/21 12:54
نویسنده : الهه
584 بازدید
اشتراک گذاری

در تاریخ 15.12.91 واکسیناسیون 6 ماهگی دختر خانم ما انجام شد.

خوشبختانه باز هم در یکی از سالمترین هواهای شهر آلوده مان  شازده خانم از منزل به بیرون برده شد. 

دخترم انقدر در مطب از همه مادران و نی نی ها و خانم منشی دل برد که نپرس. داخل اتاق عمو دکترش من و پدر و عمو دکتر را هلاک کرد از خنده! عمو دکتر داشتند به لیست معمولا بلند بالای سوالات مامان الهه جواب میدادند و طبیعتا هر چند لحظه یکبار به سر یا دستان خود حرکنی میدادند و با هر حرکتی آدرینا جان رسما غش و ریسه میرفت! و انقدر شیرین میخندید که هر سه ما را به خنده واداشت. 

وزن دختر جان ما 6400 و قدش 67 بود. دکتر خیلی راضی بود و اصلا هیچ تره ای برای اصرار ما به افزایش بیش از این وزنش خرد نکرد که نکرد!

قرار شد قطره آهن و سوپ هم به رژیم شازده خانم اضافه شود. آقای دکتر معتقدند که رفلاکس باعث امتناع دختر جان از خوردن فرنی و حریره  و غیره است و ما ماندیم و این سوال که پس چرا روزهای اول اینطور نبود و روزهای اول دختری با میل و رغبت فرنی و حریره میخورد و بعد یکدفعه شد این چیزی که الان هست، یعنی کافیست که دستمان به سمت دهنش برود، خواه دارو باشد یا غذای کمکی پیشاپیش ژست تهوع به خودش میگیرد و کلی دل ما را خون میکند.

خلاصه همه اینها گذشت و رسید آن لحظه نا میمون و نا مبارک، اعتراف میکنم دست و پایم  و حتی صدایم رسما داشت میلرزید... آشکارا هول و عصبی بودم. بعدتر کرخت شده بودم.

آمپول اول در حالیکه آدرینا مشغول کلی شیرین بازی و بگو بخند بود، لحظه ای سکوت و بعد جیغ و گریه ...

آمپول دوم این بار جیغ و گریه به مراتب شدید تر...

ولی ایندفعه نمیدانم چرا و به چه ترتیبی زودتر آرام شدی آرام جان مادر،

من  بعد از تزریق اول از اتاق خارج شده بودم که در اتاق شیردهی آماده شوم که بلافاصله شیرت دهم که کمک کند به آرام شدنت، ولی طاقت نیاوردم و باز به اتاق برگشتم و خودم آرامت کردم و با هم به اتاق شیر دهی رفتیم.

خوشبختانه مجموعا کمتر از دفعات پیش جیغ زدی و گریه کردی.

بابا جانت داخل ماشین یک عروسک به شما هدیه کرد که سرگرم باشی و اسمش رو گذاشتیم کادوی واکسن! فکر کن!

به خانه آمدیم و جمع و جور کردیم و لباس نخی تنت کردیم  و قطره استامینوفن و درجه به دست چونان رستم دستان آماده کارزار مبارزه با تب و درد بودیم.

شما هم هر دفعه سر قطره استامینوفن خوردن پوست ما رو قلفتی کندید جان دلم. خلاصه خوب بودی تا فردا صبح که تب شروع شد...  و یک مادر خیلی خسته و نگران و کم خواب مراسم پاشویه کنان را شروع کرد.

 عزیز دلـــــــــــــــم اولش مقاومت میکردی و جیغ میزدی ولی الهی بمیرم که بعدا انقدر بی حال و رمق بودی و حالت بد بود که حتی توان مقاومت و گریه زاری نداشتی و با چشمانی پر اشک بی حال به مامان نگاه میکردی و دیگر تسلیم بودی مادر به فدایت...

منم هی میرفتم از اتاق بیرون و آبغوره میگرفتم و خندان و شعر گویان و بشکن زنان به سراغت می آمدم برای ادامه کار.یکبار هم مادر واقعا کم مانده بود با مغز سر در کف آشپزخانه سقوط آزاد کند که خدا رحم کرد. با عجله داشتم برای شما ظرف آب ولرم و نمک می آوردم که پاشویه را ادامه بدهم، زمین خیس بود و من سر خوردندی و ...! نمیدانم به چه ترتیبی ولی تعادلم را با خوردن هر دو دستم به یخچال و کابینت و خوردن کاسه زانو به زمین حفظ کردم و سخت اشتباه است که اگر فکر کنی یه لحظه ایستادم که ببینم چه شد و چه نشد مثل این فیلمهای دوربین مخفی خوردم زمین و بلافاصله بدون اینکه به روی مبارک بیاورم پا شدم و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده راه افتادم !

خلاصه که مادر جان از حدود 16 ساعت بعد از تزریق تا حدود 48 ساعت درگیر تب و بی تابی و بیخوابی و بیحالی نازنینم بودیم و بعد از 48 ساعت بود که بهتر و آرام تر شدی.

خدا را شکر که اینهم گذشت تا نوبت بعد یعنی یکسالگی.

دکتر داروهای درمان رفلاکس را هم شروع کردند و من نمیدانم واقعا ویتامین و آهن و داروهای رفلاکس و غیر ه و غیره را چطور به تو عزیز دلم با اینهمه اکراه و امتناعی که از خوردن هر چیزی غیر از شیر مادر داری باید به شما بدهم.

مجوز نشستن در صندلی غذا و صندلی ماشین و روروئک هم  توسط عمو دکترت صادر شد خانوم خانوما!

البته از 2-3 روز قبل از تولد 6 ماهگیت در روروئک و صندلی غذا برای لحظاتی نشانده بودیم شما را ولی حالا دیگر بدون عذاب وجدان و دغدغه مینشینی!

 

نازنینم انشالله همیشه شما و همه بچه ها شاد و سلامت و در پناه خدای بزرگ باشند.

اینم عکس کادوی واکسن اهدایی سورپرایزی بابا مهدی جانت:

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)