آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

آدرینا کارشناس میشود!

1393/2/12 1:42
نویسنده : الهه
211 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بعد از کلی کلنجار و چه کنم چه کنم در یک حرکت انقلابی سه سوت آدرینا رو آماده کردم و آژانس گرفتم و خودم هم حاضر شدم تا بریم و به آقای همسر در محل قرارمون یعنی میدان راه آهن!! برسیم. به مقصد نهایی مولوی! بله درست شنیدید مولوی! دیروز رفتم تجریش تا پارچه های پرده ای که مورد نیاز آقای همسر برای یکی از پروژه هاشون بود رو بخرم ولی چیزی که مد نظر بود رو نیافتم در عوض با 6 کیلو کنگر و 2 کیلو باقالی پاک شده  و یه عالمه جی جی های خوشگل برگشتم خونه! دیگه امروز میخواستم هر طور شده قال این قضیه کنده بشه ولی آدرینا که حس ششم قوی در راستای نقش بر آب کردن تصمیمات و برنامه ریزیها داره یه ذره هم حاضر به همکاری نبود انقدر که دیگه واقعا داشتم منصرف میشدم از رفتن چون از 9 صبح تا یک بعد از ظهر من هر کلکی بلد بودم سوار کردم ولی بگو این خانوم یه لنگه جورابش رو پوشید؟! آخر سر رسما ازش پرسیدم آدرینا میخواهی بریم ددر گفته نه! منم گرفتمش گفتم هوووووووووی مگه دست توئه؟! همچین سه سوته حاضرش کردم که خودش هم نفهمید از کجا خورد!

خلاصه رفتیم و رسیدیم و آدرینا طبق معمول که خوابالو هم  باشه درست 1 دقیقه مونده به مقصد خوابش میبره! خوابید و تا ماشین ما کنار ماشین همسر نگهداشت دقیقا از خواب پا شد و تا چشم تو چشم پدرش شد آنچنان جیغ شادی کشید که نگو و نپرس! همچین بابا بابا میکرد انگار یه میلیون ساله باباش رو ندیده!

رفتیم و رسیدیم به پارچه فروشیها و انتخاب و خرید کردیم و سفارش دوخت هم دادیم و منم کلی رختخوابهای خونه مون رو هم شرمنده کردم و براشون ملافه جدید خریدم!

این وسط دیدنی بود آدرینا! یک بدو بدویی میکرد! از هیجان رگهای گردنش زده بود بیرون! این خوبه! این بده! همینه! این اندازه ست! این کوچیکه! اینم میشه! همچین گوشه پارچه ها رو میگرفت و با دقت   نگاه میکرد انگار خیاط درباره!

حالا فکر کن اون وسط به یکباره-یعنی دقیقا در عرض یه صدم ثانیه یهو مودش عوض شد که شیر بده بخورم! خودشم همچین با مزه و با گریه نصفه و نیمه با دستش اشاره میکرد و دستش رو میبرد تو دهنش همزمان با شیر بده بخورم گفتنش!

حالا چی؟ من برای اولین بار بعد از یه عمر ساک بزرگش رو نیاوردم از ماشین با خودم و آبش تو اون ساک بود! یعنی درست اولین باری که اون ساک رو نیاوردم همون ساک لازم شد! خوب اینم شاید جزء قوانین مورفی باشه

یک قشقرق و تمنایی تو صداش و حرکتاش بود که در حالیکه من و باباش از این تغییر ناگهانی تو شوک بودیم فروشندهه از ترسش بنده خدا پرید رفت یه آب معدنی کوچیک گرفت که بتونم شیر درست کنم!

خلاصه بعد که شیرش رو خورد اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه به همون اظهار نظرهای فاضلانه اش ادامه داد!

بعد رفتیم رستوران و به لطف آدرینا جان تمام لباسهای من و باباش و خودش شد روغنی و پر از لک قرمز رب.

بعد هم رفتیم یه سر خونه مامان بزرگ محبوبش و اونجا رو هم به طرفه العینی پودر کردیم!

بعد هم یه سر به دفتر همسری زدیم و اومدیم خونه که ادرینا به محض نشستنمون تو ماشین بی هوش شد تا خود  خونه

خلاصه که خاله جونها کارشناس پارچه خریدن لازم داشتید آدرینا جون رو با خودتون ببرید تا همانا رستگار شوید! برای باباش که امروز خیلی زحمت کشید و همکاری کرد و پارچه های خوبی خریدآرام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مهيار
13 اردیبهشت 93 1:44
عزيز دلم ♥♥ پس چي خوب شوكه شدن نداره، كارشناسي كرده ديگه انرژي مصرف كرده بايد جبران مي كرده وسط كار تازه اونم چه كار سختي ♥♥
الهه
پاسخ
والا! جور بزرگتر ها رو کشیده براش حرفم در میارن!
عاطفه
14 اردیبهشت 93 0:01
به به ! خانم کارشناس ! خاله جون یه وقت هم برا من میذاری واسه سال جدید با هم بریم یه نظر کارشناسانه بدی ؟ یا نیاز نیست من بیام خودت همه فن حریفی ؟ میخوای فقط اندازه ها رو بگم ؟ چطوره ؟ راستی واسه لباس مجلسی هم نظری داری یا تو حوزه فعالیتت نیست ؟
الهه
پاسخ
والا هر چی این سوال ها رو ازش پرسیدم به یه زبون خارجکی یه چیزایی گفت و در آخر همه جمله هاش گفت میخرم! حالا دیگه خود دانید!