آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

سال پیش یه همچین روزی...

1392/2/26 3:28
نویسنده : الهه
715 بازدید
اشتراک گذاری

رفته بودیم آمینو سنتز، با کلی نگرانی و دلهره، بعد از کلی نگرانی و دلهره سرتصمیم گیری اینکه اصلا تست آمینو سنتز انجام بدیم یا نه، چقدر دکترمون اذیتمون کرد و ما رو اینور اونور پاس داد و آخر سر هم یه کلام حرف قطعی و درست درمون بهمون نزد، چقدر مجبور شدم با همه ویارها و حال بدیها مطلب بخونم و با این و اون مشورت کنم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...

همه آزمایشها و سونوهای ما عالی و نرمال بود، اما دکتر میگفت اگر صد در صد بخواهید خیالتون راحت بشه آمینو سنتز جواب قطعی داره و نه هیچ تست دیگری. من و پدرت مطمئن بودیم هیچ مشکلی نیست و نخواهد بود ولی با این وجود از 20 فروردین تا 13 اردیبهشت و در نهایت 25 اردیبهشت که تست رو دادیم تو جهنم زندگی کردیم...

آخر سر هم مجبور شدم  با چشم پراز اشک و دل خون تک و تنها تصمیم بگیرم و پای تصمیمم وایسم که تست رو انجام بدیم

بعد از ظهر که بابات اومد بهش گفتم فردا چه کاره ای... وقتی گفت برای چی گفتم بریم تست، بلافاصله و بی هیچ بحثی گفت وقتم رو خالی میکنم. هنوز اس ام اس که به مطب دکتر معینی دادیم رو دارم، تلفنشون جواب نمیداد مجبور شدیم اس ام اس بزنیم، چقدر هول و ولا داشتیم تا وقت رو بگیریم همون روز برای فردا صبح

تستی که باید زیر سه ماهگی انجام میشد رو ما تو پنج ماهگی انجام دادیم.

بگذار یه اعترافی بکنم...

من تست رو به این دلیل نهایتا قبول کردم انجام بدم که برای چیزی که بهش اطمینان قلبی دارم نشانی که چشم دیگران هم بتونه ببینه داشته باشم و با خودم سنگهام رو واکنده بودم که خدا نکرده اگر حتی مشکلی هم بود من برای سقط بچه اقدامی نخواهم کرد و اگر قسمت خود بچه باشه و به دنیا بیاد تا روز آخر عمرم ازش به نحو احسن مراقبت خواهم کرد. آخ چقدر توضیح این جور چیزا سخته خدا... و چقدر این وسط مسائل و داستانهای مختلفی بود و چقدر خدا برام نشانی میفرستاد... بچه ها واون بچه خاص توی شهر کتاب نیاوران و منی که به خاطرحاملگی اصلا بیرون نمیرفتم ولی یه شبی بیرون رفته بودیم برای دکتر و جلو شهر کتاب از همسر بخوام نگه داره برم سر بزنم وبرم تو  و چی و چی و چی ببینم...

اینا همه گذشته و رفته، روزهای سخت سخت سختی که تمام شدن. برای چی مینویسمشون؟ برای اینکه این حرفا بارها تو ذهنم مرور شده، برای اینکه ایمان به خیر و خوبی یادم بمونه، حسم یاد آوری بشه بهم و متصل بمونم به همون منبع لایزال لطف و مهر که همیشه نورش رو روی خودم حس کردم...

نازنینم خوشحالم که هستی

خدایا همه فرشته های کوچولو رو برامون حفظ کن زیر سایه لطف و مهر خودت،آمین.

 

پی نوشت: امروز تصادفا درست در سالگرد تستمون از مطب دکتر معینی برای یه مشاوره در یه موردی وقت داشتم! کلی برای خودم فرد مطلعی محسوب میشم و کلی به مامان باباهای نگران اونجا زاهنمایی و توضیح و توصیه دادم! دلم به خصوص برای یه خانم شهرستانی ساده که کسی رو تهران نداشت و  دکتر به حق اصرار داشت که امروز بر نگرده شهرشون و بمونه یه جایی و استراحت کنه دلم سوخت، کم مونده بود بیارمشون خونه مون، ولی امروز بابایی مریض بود و کلی ماجرا داشتیم ، چه خوب شد نیاوردمشون که شرمنده بشم. البته اونا هم رفتن خونه دختر دایی یا پسر دایی خانومه، خلاصه که اینم از این

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)