آدرینا دیشب نشون داد که خانوما تو هیچ سن و موقعتی دوست ندارن مرد زندگیشون فوتبال تماشا کنه!
دیشب بابایی طفلکیت میخواست فوتبال تماشا کنه و دراز کشید کنار اتاقکی که برات با مبلها درست کردیم که سرت به جایی نخوره و بلا ملایی سر خودت نیاری. یعنی بابای بیچاره رو کشتی! دستات رو تا جایی که میتونستی دراز میکردی و موهای بابایی رو میکشیدی، سرش رو چنگ میزدی، جیغ و داد میکردی، خلاصه ماشالله هزار ماشالله حسابی از خجالت بابا در اومدی یعنی! این چه وضعشه؟ دخترهم بودند دخترهای قدیم! از باباشون یه حسابی میبردن نه اینکه رسما بابای بیچاره رو شکنجه کنند! خدا به داد داماد آینده برسه! باید بهش بگم که قبل اینکه با هم مزدوج بشید فوتبال رو درست حسابی ببوسه و بذاره کنار و الا تضمین نمیکنم تامین حانی داشته باشه!
پی نوشت: چه رازیست در این عشق که پدر از همه این لحظه ها و حتی درد ها لذت میبرد و ناز و نوازشت میکرد و قربان صدقه ات میرفت جان جانان ما؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی