آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

فردا روز بزرگیست! کلاس شنامون آغاز میشود!

اول لطفا همه جیغ دست هورا! دارم از امروز وسایلامون رو آماده میکنم ! انقده که من  ذوق و هیجان  دارم آدرینا نداره! (سوال از خودم: آیا آدرینا میدونه فردا قراره کجا بره که مثل شما ذوق داشته باشه؟!) پوشک ضد آبمون از کانادا اومده، مایومون از آلمان،  حوله مون همون مادر کر از نوزادیمونه، دمپایی هامون نیکتا ساخت وطن که از شعبه بازارچه تجریش خریدیم . اون مچ بند آبی هم کارت عضویتمان میباشد! جل الخالق چقدر تکنولوژی پیشرفت کرده! یعنی این ماس ماسک رو میگیریم جلو یه دستگاه کوچولو ورود خروج میشیم! خوب الان آدرینا ماشالله 20 ماهشه و این یعنی بیش از دو ساله ننه آدرینا نرفته استخر. خوب هم ذوق شروع کلاس آموزشی آدرینا رو دارم و هم...
13 ارديبهشت 1393

یک مامان خیلی رقیق القلب

امروز سالگرد در گذشت عمه ام بود عمه ام انسان بزرگواری بود و از اون دست آدمها بود که رفتنش واقعا حیف بود از اون ادما که باید هزار سال عمر کنند آدرینا رو پیش باباش گذاشتم و خودم راهی شدم مراسم اینجور مراسم ها اصلا شرکت نمیکنم ولی برای خاطر دختر عمه ام که یکی از بهترین دوستام هم هست رفتم  البته فقط سر مزار رفتم یعنی از زمانی که خودم رو شناختم تو هیچ مراسم مرده خوری نرفتم ببخشید این واژه رو به کار میبرم ولی واقعا همینه دیگه چون به مناسبت در گذشت یه آدم کسانی جمع میشن دور هم بخور بخور یعنی باعث و بانی اون سور چرانی مرگ یک عزیزه راه خیلی شلوغ بود و ترافیک زیاد مثل همیشه دیدن بچه های کوچیک گل فروش منقلبم کرد ...
13 ارديبهشت 1393

آدرینا کارشناس میشود!

امروز بعد از کلی کلنجار و چه کنم چه کنم در یک حرکت انقلابی سه سوت آدرینا رو آماده کردم و آژانس گرفتم و خودم هم حاضر شدم تا بریم و به آقای همسر در محل قرارمون یعنی میدان راه آهن!! برسیم. به مقصد نهایی مولوی! بله درست شنیدید مولوی! دیروز رفتم تجریش تا پارچه های پرده ای که مورد نیاز آقای همسر برای یکی از پروژه هاشون بود رو بخرم ولی چیزی که مد نظر بود رو نیافتم در عوض با 6 کیلو کنگر و 2 کیلو باقالی پاک شده  و یه عالمه جی جی های خوشگل برگشتم خونه! دیگه امروز میخواستم هر طور شده قال این قضیه کنده بشه ولی آدرینا که حس ششم قوی در راستای نقش بر آب کردن تصمیمات و برنامه ریزیها داره یه ذره هم حاضر به همکاری نبود انقدر که دیگه واقعا داشتم منصرف میشدم از...
12 ارديبهشت 1393

تولد بیست ماهگی و اولین تجربه نی نی پارتی ما

امروز بیستمین ماهگرد تولد آدرینا بود و باور کردنش سخته که فقط چهار ماه دیگه آدرینا دو ساله میشه!  سیر تغییراتش انقدر سریع و تند و متنوعه که واقعا ازش جا موندم.  این ماه تفاوتی که جشن ماهگرد آدرینا داشت این بود که این اولین نی نی پارتی در منزل ما بود و ما امروز میزبان سه تا از دوستان هم کلاس آدرینا و ماماناشون در سلاله بودیم . تازه یکی از مامانها که توی عید فرزند دومش رو هم به سلامتی به دنیا آورده بودن همراه با هر دو نی نی و پرستار مهربون و بی نظیرشون اومده بودن. خلاصه بعد از کلی شیطونی و بازی و دعوا و بخور بخور و نا نای نا نای شمع  کیک رو هم بچه ها  به اتفاق فوت کردند و بعد هم شروع کردند مثل موش هی بهش انگشت زد...
10 ارديبهشت 1393

فقط اومدم بگم عاشقتم مامانی

عاشقتم بیشتر از هر زمان دیگر بدون هیچ دلیل خاصی همین جوری غلیان میکنه حسم بهت همه مهربونیها و بهونه گرفتن ها و روزگارم رو سیاه کردنهات رو دوست دارم همه بوسه های ناگهانی یا گریه های ناگهانیت رو دوست دارم نخوردنهات و یه دفعه خیلی خوردنهات رو دوست دارم یه دفعه ای زدن زیر آواز و آهنگ و شعرت رو دوست دارم اینکه تا میشینی تو ماشین بابا یا چشمت را از خواب باز میکنی با لحن امری میگی "آهنگ" رو دوست دارم قربون اون لحن رئیس مابانه ات که دستور پخش آهنگ صادر میکنی! این که تا امروز دیدی قطره هات دستمه هر چی دستت بود و انداختی و به خودت بلند و هراسان گفتی "بدو، بدو!" و دویدی رو دوست دارم این که  آب سیبت رو که خوردی گفتی "آب سیب خو...
3 ارديبهشت 1393

یکی بیاد نگذاره من قربونی بشم!

امشب با کلی برنامه ریزی قبلی دخترکم رو بعد که تو اتاق خودش خوابوندم بردم روی تخت خودمون کنار پدر گذاشتمش تا یه سر و سامانی به اتاق دخترجونم بدم. کمدهاو کشوها و قفسه های اسباب بازی و کتابها همه ترکیدند از شلوغی و بی نظمی.  یه عالمه کار داشتم و تا الان طول کشیده ولی فقط تا اینموقع که با سرعت برق و باد کار کردم همش 60%  کارهایی که مد نظرم بود انجام شده. تازه من خوشحال بعد از اتاق آدرینا میخواستم برم سراغ کمدهای اتاقهای دیگه!  دیگه از دستم در رفته در روز چند دست باید لباس برای شازده خانوم عوض کنم تا ظاهرش یه کم ، فقط یه کم ، مرتب و تمیز باشه انقدر که ماشالله دست به کثیف کردن و لک کردن لباسهاش داره و با پیش بند نمیسازه. نتیجه ا...
2 ارديبهشت 1393

یه مامان پر در آورده در آسمان از حسهای خوب

داره پنگول میده همین الان داره به بچه ها آموزش میده که برای قدردانی از مامان لازم نیست حتما کادوی گران قیمت بدیم مجری به بچه ها میگه بچه ها بگید مامان روزت مبارک و بعد.... دخترم با یه لبخند معنی دار و مهربون و ملیح و دلبرانه بهم نزدیک میشه و بهم میگه : مامان روزت مبارک! و بغلم میکنه و مثل پیشی ملوسه خودش رو تو بغلم جا میکنه انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که بلافاصله اشکام جاری شد! اصلا قلبم لرزید به خدا! اصلا انتظارش رو نداشتم! برام اصلا مناسبت این روز هیچ وقت تو زندگیم و عمری که تا امروز از خدا گرفتم مهم نبوده و نیست برام حسهای انسانی جاری در روزانه هامون مهمه و من به خوبی امرزو این حس رو دریافت کردم چون دختر من که اصلا ...
30 فروردين 1393

من کی انقدر صاحب کمالات شدم؟!

شعر کودکان می سرایم که خودم کیف مینمایم همچین با وزن و قافیه و موزون و با معنی که حظ کنی از شنیدنش، شایسته نوبل ادبی کودکان قصه میسازم و میگم اصلا باقلوا! اصلا چه جوری و از کجا این داستانها میان تو ذهنم و پیش میرن و به پایان اونم از نوع درست درمونش میرسن؟! شروع که میکنم اصلا نمیدونم چی میخوام بگما ولی یـــــــــــــــــــــک ماجراها و پایان عالی ازشون در میاد که کم میمونه خودم برم یه ظرف تخمه بیارم با آدرینا دو تایی مشغول شیم لذتش بیشتر بشه! جدا این همه کمالات کجا نهفته بودن و کجای دلم جا شده بودند که یی هو این طوری زدن بیرن؟! حیف و صد حیف که بلافاصله بعد از اتمام سرودن شعر یا گفتن قصه اصلا کلهم از ذهنم میپره. گاهی میگم صداهای مراس...
30 فروردين 1393

بابا کیک بخر!

برای ماهگردها و تولدهامون تا الان غیر از دو بار همه کیک ها رو از لادن نزدیک تجریش گرفتیم. ماه نوزدهم بابا با آژانس با دخترش طبق خواهش من رفتند کیک رو گرفتند و اومدند. یعنی انقدر کار داشتم که گفتم نیم ساعت هم با هم باشند من به کارا برسم به سرعت و از اونجا که آدرینا تنها اصلا تو صندلی ماشینش نمیشینه و حتما باید یک ندیمه کنارش نشسته باشه از بابا این خواهش رو کردم که با آژانس برن و بیان. بگذریم که کل پرسنل قسمت کیک زنی اومده بودن ببینند این شازده خانوم کی بوده که باباش هر ماه با این عشق براش کیک سفارش داده و خریده. این ماجرا مربوط به 9 فروردینه. امروز رفتیم ددر. بابا جلو بانک مقابل قنادی لادن یه لحظه ماشین رو نگه داشت که از عابر بانک پول بگیره...
29 فروردين 1393