آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

لحظه ناب

الان دو ساعتی میشه که خوابی بعد از کلی کلنجار وتوپ و تشر بالاخره خوابیدی فردا باید 9 صبح بیدار باشی ولی همکاری نکردی که زودتر بخوابی و من ناراحت و عصبیم بابا مشغول کار با کامپیوترش تو سالنه و من در اتاق مطالعه دارم وبلاگت رو میبینم با بابا تو وایبر متحد القول داریم میگیم که تو فرشته نازی هستی که خیلی بیش از این باید قدرت رو بدونیم هر دو از حس شرمندگی در برابرت میگیم هر دو میگیم که متوجهیم چه حق بزرگی بر گردنمون داری هر دو فکر میکنیم حتی اگر برات خودمون رو بکشیم کمه هر دو بغض داریم سرم پایینه ، دستم رو صورتمه و راستش دارم برات گریه میکنم غم و شرمندگی و دلتنگی و حس مدیون بودن و همه اینا داره قلبم رو آب میکنه و ...
4 خرداد 1393

آب بخور!

سر میز غذا یه دفعه سرفه شدیدی میاد سراغم دارم سعی میکنم یه جوری خودم رو کنترل کنم ولی یه دفعه اوضاع بدتر میشه چون از خنده میخوام بترکم! آخه خانباجی خانوم خونه مون که البته همیشه بالای میز غذا جاشونه با لحنی مدبرانه و استوار راهکار ارائه  میفرمایند که: "آب بخور"! ای قربونت برم انقدر بزرگ شدی که تو بحرانها راهکار ارائه میکنی ! خودشم چی؟ راهکار درست و کار آمد! بدیهیست که این عبارت نیز از آنروز به لیست فرمایشاتشون اضافه شده و کافیست کسی تو خونه یه ذره حتی گلوش رو صاف کنه تا ایشان بگن... آب بخور!
4 خرداد 1393

آدینا خودافیظ !

بیرون بودیم و دیر تر از وقت معمول در رختخوابیم . علیرغم این آدرینا ماشالله هنوز انرژی داره  و داره از سر و کله من و اتاقش و بود و نبود بالا میره. بعد از هزار ساعت و یه عالمه شیطونی انگار خوابش گرفته بالاخره و درست در لحظه ای که داره بیهوش میشه میگه" آدینا خودافیظ ! " یعنی فکر کن بچه انقدر مودب و مبادی آداب که از خودش موقع رفتن در عالم خواب و رویا خداحافظی میکنه! بله بله! یه همچین بچه ای داریم ما! پی نوشت: داشتم از خنده میترکیدم ولی خودم رو کنترل کردم که یهو آدرینا خودافیظ به آدرینا سلام و شروع دوباره یه ساعت جنگ و کشتی نکشه!
30 ارديبهشت 1393

ادرینا بلده اسمش رو بگه!

از پریروز ازش میپرسیم اسمت چیه؟ رسا و با لبخند میگه" آدرینا" ! اولین بار مادر بزرگ یا همون مازرگ معروف ازش پرسید وبا جوابش همگی رفتیم تو آسمان از شادی و بعد من فکر کردم نکنه من واقعا خیلی مامان بدیم که یک چک لیست ندارم که مثلا کی بهش چی یاد بدم یا چی ازش بپرسم؟ اصلا شاید این بچه مدتهاست که میتونه اسمش رو بگه و خودش رو معرفی کنه و من غافلم واقعا چرا من تا حالا ازش یه همچین سوالی نکرده بودم؟ اصولا چرا من همه چی رو گذاشتم به حال و روال طبیعی؟ البته از طرفی فکر میکنم خوب آموزشهای من مستقیم و مثل کلاس درس نیست ولی این بچه از هوا که مثلا اسمش رو یاد نگرفته. انقدر از صبح تا شب آدرینا آدرینا کردیم که یاد گرفته دیگه( آیکون یه...
30 ارديبهشت 1393

بیش از هر زمان دیگری...

بیش از هر زمان دیگری دوستت دارم به بزرگی و بزرگواریت غبطه میخورم و میبالم و معترفم به اینکه چگونه مادری برایت بودم و باید باشم می اندیشم به اشتباهاتم ، به زمانهای سر ریز شدن تحملم   بیش از هر زمان دیگری میخواهم برایت بهترین باشم و تو خوبترین  و خوشترین باشی باور کن بیش از هر زمان دیگری با من و در منی خوب فهمیده ام که شما یک آدم کوچولوی بسیار بسیار با ارزشی حالا یکسال و هشت ماه و هجده روزه ای  و باور کن من بیش از هر زمان دیگری سعی میکنم که همراه و همپای تو باشم    
27 ارديبهشت 1393

دخترم لطفا صبور نباش

دخترم صبور نباش، گریه کن، جیغ بزن. مادر را میکشی با آن بغضهای ناگهانی همراه با ممه تلخ شده گفتنت. کی گفته توی فسقلی باید صبور و تو دار باشی؟ جان مامان گریه کن. داد و بیدادکن. خونم را در شیشه کن. جانم را بر لبم بیاور.ولی اینطوری یکدفعه بغض نکن و سبل اشک نریز.آن عزاداریهای باران بهاری گونه ات که ناگهانی و تند وتیز آغاز و پایان می یابد میکشد مرا مادر... دلم آتش میگیرد برای تجربه تلخ اولین معشوقه زندگیش که دارد بدرقه اش میکند تا برود  ولی اینطور صبورانه و غیر کودکانه آب میشود و تاب می آورد. گلکم الان کودکی نکنی و بی مهابا و بی ملاحظه گریه نکنی کی کنی؟ خوب است حالا که من به جای تو دارم زار میزنم؟ کودکی کن ، با صدای بلند و بی مهابا گریه...
25 ارديبهشت 1393