آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

کدوم رو بگم کدوم بمونه؟!

 روزها به طور باور نکردنی زود و تند میگذرند هر چقدر سال پیش این موقع کند و سنگین میگذشت ، امسال بر عکس مثل برق وباد میگذره خوب خیلی عقب موندم از قافله ثبت خاطرات و حتی اتفاقهای خیلی مهم و اساسیمون دخترم امیدوارم یه روزی بتونم یادداشتها و عکسها رو مرتب کنم و برات آرشیو مرتبی بسازم سال پیش اینموقع در زیر آواری از مسائل استرس زا مدفون بودیم و به شدت احساس استیصال میکردم به این نتیجه رسیده بودم که اینکه فقط برم دکتر و چک آپ کافی نیست، متاسفانه خودم باید اندازه یک پزشک بخونم و بدونم تا خیالم راحت باشه که پزشک داره کارش رو درست انجام میده و ما گمراه نمیشیم! سال پیش اینموقع سونو و آزمایشات غربالگری مرحله دوم رو داده بودیم و دکتر سو...
30 فروردين 1392

ما هفت ماهه شدیم!

ما هفت ماهه شدیم و من امشب حسابی به آدرینا نگاه کردم و به این دریافت رسیدم که زودتر از اونی که فکرش رو کنم آدرینا دختر بالغ و رشیدی خواهد شد ، انقدر زود که از همین الان دارم ازش جا میمونم، حیف خستگیها و وقت کم آوردنها، حیف که میدونی باید بیش از این وقت و موقعیت رو درک کنی ولی بیش از این در توانت نباشه... کاش استثنائا این روزها و این دقایق برای من کش می آمد تا بیشتر و بهتر مز مزه کنم بودن با فرشته کوچکم را...کاش کمتر ذهنم درگیر بود و میشد که فقط و فقط با دخترکم پر باشم. بله بله میدونم، اینا افسوسهای دیرینه بشری هستند. پس عجالتا بزن زنگ رو به افتخار پر شدن هفت ماهگی فرشته ای کوچک.  پی نوشت: یک عالمه اتفاق و اولین ها ...
10 فروردين 1392

ما واکسن 6 ماهگیمون رو زدیم... و این هم گذشت

در تاریخ 15.12.91 واکسیناسیون 6 ماهگی دختر خانم ما انجام شد. خوشبختانه باز هم در یکی از سالمترین هواهای شهر آلوده مان  شازده خانم از منزل به بیرون برده شد.  دخترم انقدر در مطب از همه مادران و نی نی ها و خانم منشی دل برد که نپرس. داخل اتاق عمو دکترش من و پدر و عمو دکتر را هلاک کرد از خنده! عمو دکتر داشتند به لیست معمولا بلند بالای سوالات مامان الهه جواب میدادند و طبیعتا هر چند لحظه یکبار به سر یا دستان خود حرکنی میدادند و با هر حرکتی آدرینا جان رسما غش و ریسه میرفت! و انقدر شیرین میخندید که هر سه ما را به خنده واداشت.  وزن دختر جان ما 6400 و قدش 67 بود. دکتر خیلی راضی بود و اصلا هیچ تره ای برای اصرار ما به افزایش بیش از ا...
21 اسفند 1391

بازهم واکسن و بازهم دل پر غصه یک مادر

بیا در آغوشم گل نازم پاهای زیبای کوچکت سجده گاه من است میبوسم و میبویمشان ببخش که امروز هم باید با دست خودم ببرم تا ضجر بکشی درد بکشی از درد فریاد بکشی با بغض شیر بخوری و باورت نباشد که چه حجمی از درد را به تو تحمیل کرده دستی نامرئی به دلیلی که اصلا در ادراک تو نیست ببخش عزیزم میگویند و میگوییم که همه اینها فقط به خاطر خوبی و سلامتی خودت است ببخش که تو را تا مرز تب 40 درجه میبریم ببخش که درد را به تو تحمیل میکنیم مادر به فدای پاهای قشنگت که امروز متحمل دردی وحشتناک خواهند شد تا دو تا سوزن بدجنس بزرگ دردناک را تاب بیاورند طاقت بیاور دخترکم و باید که طاقت بیاورم و باید که قوی باشم و کنارت تا صبح بمانم که حتما می...
15 اسفند 1391

شش ماهگی مبارک شازده خانومم!

خدا رو شاکرم که 180 روز است که به من اجازه داده تا با یک فرشته همدم و هم نفس باشم. شازده خانوم خانه ما 6 ماهه شد! نیم سالگیت مبارک مادر جان، 120 ساله بشی دختر گلی . ...
10 اسفند 1391

شش ماهگیت ساعت 15:15 دقیقه مبارک شد!

ساعت 15:15 دقیقه من  و شما دو تایی باهم نابترین جشن دو نفره را برای شش ماهه شدنت گرفتیم گل دخترم که اندازه دنیا ها دوستت دارم. درست مثل شش ماه پیش که فقط شما بودی و من و وای که چه لحظاتی بود ... بابایی هنوز به خانه نرسیده بودند و  در نتیجه من و شما با هم سفت همدیگر را بغل کردیم و شادی کردیم به یاد شش ماه پیش اینموقع که بدن شما را به سختی و با زحمت از بدن مادر جدا کردند و به دنیا آمدی. البته امشب مثل هر ماه مهمان داری و بساط ماهگردت به راه است! تازه امشب از ماههای قبل مهمانهای بیشتری داری مامان جان و امیدوارم به همه و به خصوص به شما گل تازه متولد شده ام حسابی خوش بگذرد ولی این جشن عاشقانه دو نفره بی هیچ مراسم  و دنگ و فنگ...
9 اسفند 1391

من و اینهمه خوشبختی محاله! آدرینا مامان بابا را سورپرایز میکند!

عزیزم مامان بابا گفتی گفتیم قبول، تقصیر خودمان است، خوب انقدر با بچه طفل معصوم حرف زدیم که زبانش باز شد! ولی ماشالله از چشم بد دور باشی یه دفعه و تند تند انقدر حالتها و  کارهای جدید داری که جا میمانیم از شما دلبرکم! حتی شاید نتوانم لیست کنم! ولی هر یک کدامش مرحله ای از مراحل رشد محسوب میشود و شما داری همه را یکجا رو میکنی نازم! خیلی خیلی خوشحالم و به وجودت افتخار میکنم و از قدرت بزرگی که می آفریند و می بالاند متواضعانه سپاسگزارم که امروز شاهد رشد و بالندگی دخترکم هستم. باید همه را برایت بنویسم نازنینم که بدانی چقدر ما را به طور فشرده داری خوشحال و سورپرایز میکنی! مرسی مامان جان از اینهمه هدیه که در آستانه شش ماهگیت به ما داد...
9 اسفند 1391